بچه ها این گربه هه ایران ماست.!
پراکسی جديد
فيلتر شکن
برای دوستان در ايران
اصغرآقا، نوشته هاي هادي خرسندي

شنبه 2 مرداد 1389

حقایقی تکان دهنده که در باره خودم فاش میکنم !!

چند ماه پیش که برای خاکسپاری دختر دوست چهل ساله ام خانم مرضیه به پاریس رفتم٬ کیهان شریعتمداری بر اساس خبری که خودم نوشته بودم٬ نوشت فلانی مجاهد شده. یک بدبختی هم در سوئد حرف مرا «بل» گرفت و انگار یک یار هم توی دلش بود (یاد داجبال به خیر) که هرچه دلخوری دوم خردادی داشت سر من خالی کرد. (گفتم «بدبخت»٬ برای اینکه «غریق» هم از بدبختی به هر گیاهی متشبث میشود.) حالا هم که برای بزرگداشت استاد شجاع الدین شفا به پاریس رفتم باید سلطنت طلب شده باشم! بخصوص که با خانم فرح پهلوی هم ملاقات و خوش و بش کردم.

در پاسخی که دوهفته پیش به آقای کدیور نوشتم٬ (اینجا) جمهوری اسلامی را (به نظر خودم٬ «به حق»٬ نه به کنایه) صهیونیست خواندم و از «شعارهای اسرائیل شاد کن» در خیابان‌های تهران ابراز غم کردم٬ و برای فلسطین دل سوزاندم٬ باز چندتا «بدبخت» دیگر جیغشان درآمده. متوسل شده‌اند به دوست من رویا حکاکیان که نویسنده‌ایست توانا و موفق در جامعه آمریکا. در فیسبوک او نوشته‌اند که این خرسندی ضد یهود است. دوست من رویا که خودش یهودی است جواب لازم را به آنها داده است اما یکی از همان «بدبخت»ها نوشته است که این خرسندی در سال ۵۷ مقاله‌ای در باره‌ی آقای القانیان نوشت که موجب اعدام او شد! ... بگذریم. به قول شاعر «ما راست به سر منزل مقصود روانیم – ور زانکه به چشم تو چپ‌استیم٬ چپ‌استیم»

پاریس را میگفتم. در کارت دعوتی که فرستاده بودند فقط حضور آقای میتران وزیر فرهنگ فرانسه را گفته بودند اما وقتی داریوش شفا ورود او را همراه شهبانو به مجلس اعلام کرد حاضران سورپریز شدند. (گمانم رعایت‌های امنیتی بوده.)

نوبت من که شد کوتاهش کردم. برده بودم قصیده شتریه‌ام را بخوانم (اینجا) اما دیدم مجلس مخلوط فرانسوی – ایرانی جای روده درازی نیست. خصوصاْ که فاصله میز خطابه با شهبانو و میتران نیم متر بیشتر نبود و با شاپور غلامرضا یکمتر بیشتر فاصله نداشتم و هول هم نشدم البته. شاید هم شدم البته! عرض احترامی کردم به شهبانو و شروع کردم به خلاصه کردن!
خلاصه٬ حالا قصیده شتریه را که گذاشتم کنار مانده بودم چی بگم. (یعنی چه بگویم) خوشبختانه تلفن همراه یکنفر ته سالن زنگ زد و نجاتم داد. خدا شاهد است اگر با او تبانی کرده بوده باشم. گفتم ایشان دارد تلفنش را خاموش میکند. گفتم بعضی از این تلفن ها موقع خاموش کردن بیشتر سر و صدا میکند. گفتم من در یک مجلس ختمی آمدم تلفنم را خاموش کنم آنقدر زینگ و زونگ کرد که پاشدم از مجلس آمدم بیرون رفتم دنبال کارم. دیگر خاموشش هم نکردم. خدا بیامرزدش.
گفتم یک تلفن موبایل گرانقیمت در لس آنجلس به من هدیه دادند (حالا بزرگداشت شجاع الدین شفا بودها) که خیلی چیزها داشت. هم عکس میگرفت٬ هم فیلم میگرفت٬ هم خیلی کارهای دیگر میکرد اما تلفن کردن باهاش سخت بود. گفتم یکبار آمدم از آمریکا به همسرم در لندن تلفن کنم٬ هرچه دگمه هایش را فشار دادم و گذاشتم در گوشم اتصال برقرار نشد٬ باطری و حافظه‌اش هم تمام شد. بردم به مغازه ای که از آنجا خریده بودند٬ اعتراض کردم. گفتند اعتراضت وارد نیست٬ زیادی تلفن را مصرف کردی. گفتم کاریش نکردم. گفتند نه خیر. هفت تا عکس از گوش‌ات گرفتی٬ ده دقیقه هم از سوراخ گوش‌ات فیلمبرداری کرده‌ای!

حالا یادم افتاد که بزرگداشت آقای شفاست. گفتم اگر محمدرضا شاه٬ باقی انتخاب هایش هم مثل انتخاب آقای شفا٬ درست و سنجیده بود الان وضع ما٬ یا اقلاْ وضع من بهتر از این بود.

حوصله وزیر فرهنگ فرانسه داشت سر میرفت دیگه. توی ذهنم گشتم٬ تصمیم گرفتم «بچه ها این گربه هه ایران ماست» را بخوانم اما فکر کردم اقای میتران چیزی از آن سر در نمیآورد. خصوصاْ دیدم تشنه‌ام و طول میکشد. بنابر این یک سروده کوتاه خواندم! این را هم که خواندم احساس کردم وزیر فرهنگ فرانسه سر در نیاورده ولی دیگه چکار کنم. گور باباش.
چی خواندم؟ زدم به جنبش سبز. گفتم که بسیاری از هموطنان من سبز شده اند که دلم با آنهاست. دلم با سبز پررنگ٬ دلم با سبزسیر نه سبز مغزپسته‌ای! که سبز رفسنجانی و میرحسین و خاتمی و اینهاست و با سبز اصلی مردم ایران فرق دارد.
بعد شعر سبزم را خواندم. خدا شاهد است وزیر فرهنگ فرانسه هم کف میزد. رفتم نشستم. بعدش استاد سیروس آموزگار داشت به فرانسه و فارسی صحبت میکرد که من میخواستم وقتی تمام میشود یواش یواش از آن گوشه ها جیم بشوم بروم رفع تشنگی بکنم! که داریوش شفا متوجه شد. آمد بیخ گوشم گفت شما نروید علیاحضرت شهبانو میخواهند شما را به آقای میتران معرفی کنند. من گلویم خشک بود.

راستی یادم افتاد. در مجلس چهاردهم وقتی دکتر مصدق آن نطق غراّ را میکرد وسطش یک لیوان آب خواست که آقا سید ضیا از فرصت استفاده کرده نهیب برداشت و ضایع کرد که آقا ماه مبارک رمضان است!٬ یادم افتاد که پشت تریبون تشنگی فشار آورد. آب میخواستم. (طرفدار مصدق بودن این شباهت‌ها را هم پیش میآورد) روی تواضع به داریوش خان گفتم لطفاْ برای سخنران بعدی یک لیوان آب اینجا بگذارید. خوشبختانه لحظاتی بعد لیوان آب رسید و من پس از اینکه اطمینان حاصل کردم برای نفر بعدی نیست رفتم بالا. چسبید.

اول بار بود که شهبانو را از نزدیک میدیدم. گمانم ایشان هم بار اولش بود که مرا میدید. بعد از معرفی شدن به حضور آقای میتران که برای هیچکداممان نه جالب بود نه مهم٬ (فقط دست دادیم به هم) برایم جالب بود که با خانم فرح حرف بزنم. یاد این شعر افتادم و شبی که سلطان محمود در بستر نرم پوست سمور سر کرده بود:

شنیده‌ایم که محمود غزنوی شب دی
شراب خورد و شب‌اش جمله در سمور گذشت

گدای گوشه‌نشینی لب تنور خزید
لب تنور بر آن بینوای عور گذشت

علی‌الصباح بزد نعره‌ای که ای محمود
شب سمور گذشت و لب تنور گذشت

باری اکنون که شب سمور و لب تنور گذشته بود برای من دیدار بانوئی که یک روز بسیاری هنرمندان برای شرفیابی به حضورش سر و دست میشکستند جالب بود. اما یک غمی هم داشتم. در مقابل پدر و مادرهائی که فرزندی از دست داه‌اند من همیشه یک احساس گناه دارم! نمیدانستم بعد از چند سال تازه تسلیت بگویم و داغ تازه کنم؟ یا خفقان بگیرم و توی خودم بریزم. یادم هست یک جاپی بغض کردم. شهبانو احوال دخترم را پرسید. گفت او هم که خوب گل کرده. گفتم دست روی دلم نگذارید علیاحضرت که یک عمر شاپرک و پیوند را میگفتند دختر و پسر هادی خرسندی و حالا در مجامع انگلیسی مرا به عنوان پدر پیوند و خصوصاْ «شاپی‌ز فادر» میشناسند. ایشان هم راجع به فرحنازش همین حکایت را گفت که همیشه دختر من میشناختندش تا اینکه یک روز یک دخترک آمریکائی مرا دید پرسید «شما مادر فرحناز هستید؟».

خلاصه کنم خانم شهبانو سراغ کتاب‌ها و نوشته‌های مرا گرفتند و قول دادم برایشان پست کنم. این بود خلاصه ماجرای سلطنت‌طلب شدن من. اما حکایت دست داشتنم در کودتای ۲۸مرداد را هم بگویم که والاحضرت مهناز زاهدی جزو علاقمندان شاپی خانم ما درآمده است و از این طریق بین من و پدر ایشان روابطی برقرار شده است. (یا شاید ما پدرها این را بهانه کرده‌ایم که با هم بریزیم روی هم در حالیکه دخترها هنوز همدیگر را ندیده‌اند!) و اگر بعضی‌ها بدانند که اولین کس که نوروز امسال زنگ زد و عید را به من تبریک گفت اردشیر زاهدی بود و اولین کس که من زنگ زدم شادباش نوروزی به او گفتم مهدی خانبابا تهرانی بود و جشن شب عید را هم با مسعود بهنود و فرخ نگهدار صفا کردیم٬ و سیزده‌بدر هم با عباس میلانی بودم ..... آنوقت ممکن است خیال کنند من آخر عمری به همه افراد و گروه ها و اندیشه ها پیوسته ام. شاید هم! (غیر از جمهوری اسلامی البته).

 
 
 
این سایت را BookMarkکنید!

بایگانی