بچه ها این گربه هه ایران ماست.!
پراکسی جديد
فيلتر شکن
برای دوستان در ايران
اصغرآقا، نوشته هاي هادي خرسندي

دوشنبه 26 بهمن 1388

سفرنامه والنتاین و ماجرای «هفت‏کاف»

فارغ از سکيوريتی، شلوار توست!


يكشنبه 25 بهمن 1388
در واشينگتن هستم. شهر را برف برداشته و ما را حرف. حرف ايران. وقت تنگ است و صحبت زياد. ميزبانان من، همان خانواده‏ی "هوادار" هستند با عکس مريم و مسعود رجوی بر طاقچه‏‌شان. در سفر قبل لو داده بودمشان!
با ميزبانان نازنينم بحث زياد نميکنم. اصلاً اهل بحث نيستم. دوست ندارم يک ساعت برای کسی حرف بزنم و طرف مقابل، آخرش مخالفت کند! اما صحبت زياد ميکنيم. بدون جدل. متمدن. اين رباعی را چند سال پيش گفتم:

ميگفت به وقت بحث سقراطم من
وز قدرت بحث خويشتن ماتم من

ديروز کتک زدم يکی را سر بحث
البته نکشتمش، دمکراتم من!

راستی در همان سه ساعتی که بيخود در فرودگاه معطلم ميکنند، متوجه وضع نابه سامان آمريکای اوبامائی ميشوم. يک دليلش همين معطل کردن من! که آخرش عذرخواهی ميکنند که آدم کم داريم. در حاليکه آدم‏هايشان با يونيفرم پليس مرزی، يللی ميزنند و پاسپورت يک بنده خدائی را دست ميگيرند و از اين اتاقک به آن اتاقک، ميروند و برميگردند و کارهای ديگر انجام ميدهد و بعد می‏نشينند پشت کامپيوترهای کندشان، روی دگمه‏ها ميزنند و مسخره‏اند.

حال بعد از سه ساعت معطلی، آفيسره مرا برده توی اتاق و ميخواهد با من گپ بزند. انگار ميخواهد از دلم دربياورد. ميگويد تو نبايد اينقدر معطل ميشدی، خودت رفتی توی صف عوضی! ميگويم نه‏خير. من رفتم توی زايشگاه عوضی! چی؟ تعجب ميکند. برايش توضيح ميدهم: من به جای اينکه در زايشگاهی در فلوريدا به دنيا بيايم، در زايشگاهی در حومه‏ی مشهد به دنيا آمده‏ام!!
نميدانم انگليسی مرا نمی‏فهمد يا کنايه‏ام را. يا ميفهمد و به روی خودش نميآورد. گناه من در ايران به دنيا آمدنم است. آن هم البته نه در زايشگاه، بلکه در صندوقخانه!

خودش را از تک و تا نمياندازد. طلبکار ميشود: "صدايت هم ميکنيم، جواب نميدهی!". عجب آدميه! با لهجه ی آفريقائيش دو سه بار داد زده بود: "ساعيد" يا "سای يد". اسم‏هائی هم که صدا ميکردند اغلب يا هندی بود يا پاکستانی. نميدانستم مرا ميگويد.
جمعيت منتظران سی چهل نفری بود. بار دوم که گفت "ساعيد کارسانی!" فهميدم که منم! پاشدم. اينها نميدانند بايد مرا هادی خرسندی، صدا کنند تا بفهمم! من سای‏يد و ساعيد حاليم نيست. چون کلمه‏ی "سيد" جلوی اسم من هست، آنجوری صدايم ميکنند. من هم دير حاليم ميشود! تازه حالا تجربه دارم و خوب شده ام.

حالا چکارم داشت؟ گپ ميزد. ميخنديد. روی صفحه کامپيوترش که کلی اطلاعات از من رويش بود – و هميشه از ما پوشيده است - نگاهی کرد و سر برداشت و گفت "يک جوک بگو بخنديم!" گفتم توی اين سه ساعت هرچه جوک بلد بودم يادم رفت آفيسر. ديوانه!
پاشد با دوربين کامپيوتر ازم عکس الکی و يکوری گرفت و دوتا انگشتم را نگاری کرد! اين کارها را سه ساعت پيش يکی ديگرشان دم باجه‏ی ورودی کرده بود، اما انگار اينها آلبوم‏های جدا دارند و عکس مرا به همديگر قرض نميدهند!

مسخره‏‌بازی از وقتی ميخواهی سوار هواپيما شوی شروع ميشود. وزّارياتی است. صف «سکيوريتی‏چک» از صف کفش‏کن مسجد صاحبزمان طولانی‏تر است. زن و مرد و پير و جوان بايد دربياورند! خانمه به چه شيکی چکمه‏های ايتاليائيش را با چه زحمتی درآورده بود و حالا با چه زحمتی بايد ميپوشيد. از همه حيرت‏آورتر اينکه من از کجا فهميدم چکمه‏هايش ايتاليائی است!

اينجور پدر مسافر را درميآورند اما ناگهان خبر ميدهند که يک تروريست در هواپيمای شرکت دلتا، بمب توی شلوارش بوده! البته ميگويند کلک است. ميگويند ماجرای عمرفاروق عبدالمطلب که از جامائيکا به ديترويت ميشيگان ميرفته، ساختگی بوده تا به اين بهانه‏‌ها، دستگاه‏های "اسکن فيهاخالدونی" Whole-Body Scanner را بفروشند. پول خوبی تويش خوابيده. انگار کليسا مخالفت کرده که شما حق نداريد مردم را از دستگاهی رد کنيد که تا فيهاخالدونشان را ديد بزنيد.
(کلیسا هم عربی یاد گرفته!)

اين وسط من يک چيز جالبی را متوجه شدم. هفت‏‌قلم از آنچه همراه داری بايد به دستگاه اشعه بسپاری. از عجايب روزگار، اين هفت قلم در زبان فارسی همه‌اش با حرف کاف شروع ميشود. اگر «هفتکاف» تو از اين طرف برود و از آن طرف بيرون بيايد خيالشان راحت ميشود. ديگر کاری به شلوارت ندارند. (در حاليکه آنجا کاف بيشتری هست!)

کامپيوتر، کت، کلاه و کفش و کيف
با کمربند است و کاپشن همرديف

چون او.کی رد ميشود اين هفت کاف
هستی از هر مشکل ديگر معاف

فارغ از سکيوريتی، شلوار توست
کاف های داخلش، اسرار توست!

گفتم به افسره که آمده‏ام به واشينگتن برای مصاحبه با VOA .
مصاحبه زنده با «تلويزيون صدای آمريکا» را بيژن فرهودی با حرف روز والنتاين شروع کرد. چهاردهم فوريه به عنوان روز عشق شناخته شده.
گفتم من از اينکه ريشه در مذهب دارد، خوشم نميآيد. در روم باستان قديسی بوده، يا سنت (Saint) ی بوده که گويا عاشق بوده!! اسمش والنتاين بوده. قديسين يا سنت‏ها، در حکم چهارده معصوم مسيحيت هستند! حالا يک دکان کلاهبرداری جديد به نام نامی او در سراسر دنيا باز شده. از همه پررونق‏تر: در جهان سوم! و از همه شلوغتر در جهان سوم: ام‏القرای اسلامی!

والنتاين، روز عشق و عشق‌بازيست
حقيقی نيست البته، مَجازيست

يکی ترفند در بازار غربی
که رونق ميدهد بر کار غربی

عروسی همه کادوفروشان
همه گندم نمايان جو فروشان

والنتاين از مسيحيت رسيده
نميدانم به چه نيت رسيده

ولی از بهر بنجلکار کاسب
گرامی فرصتی باشد مناسب

وگرنه عشق روز و شب ندارد
خصوصا ربط با مذهب ندارد

کجا يک عاشقی اين ادعا کرد
که حق عشق يک روزه ادا کرد ؟

تو سرما ميخوری، يک هفته بايد
بخوابی تا مگر وقتش سرآيد

چگونه عشق را با آن تب و سوز
توان دينش ادا کردن به يک روز ؟

که گفته سالی يک روز است عاشق؟
که گفته حاجی فيروز است عاشق؟

الا گر عاشقی را ميشناسی
نبايد با والنتاينش بلاسی

که درد عاشقی مدت ندارد
غمش روز و شب و ساعت ندارد

زمان عشق اينسان مختصر نيست
بله عشق است اين، سيزده بدر نيست

اگر عشق حقيقی داری ای دوست
نگاهش دار که زيبا و نيکوست

مرا عشقی است دائم در دل و جان
که يک لحظه نباشم فارغ از آن

مرا عشق وطن تا در نهاد است
دلم زين عشق شاد شاد شاد است

والنتاين من عشق سرزمينم
ديار باصفای نازنينم

والنتاين من اين نسل جوان است
که عزمش در خيابان ها روان است

به اميدی که دور غم سرآيد
سحر خورشيد پيروزی برآيد.

که روز عشق ما آن روز باشد
که ملت بر ستم پيروز باشد

 
 
 
این سایت را BookMarkکنید!

بایگانی