بچه ها این گربه هه ایران ماست.!
پراکسی جديد
فيلتر شکن
برای دوستان در ايران
اصغرآقا، نوشته هاي هادي خرسندي

پنجشنبه 27 تير 1387

قصه ي راه ندادن من به ايالات متحده ي آمريکا

و البته طبق قانون
شرحی دیگر از ایرانی بودن ما ایرانی ها

از شصت هفتاد سال پیش که من در شهر فریمان از توابع مشهد به دنیا آمدم، همیشه این خطر بالقوه وجود میداشت که یک روز دم مرز آمریکا جلویم را بگیرند و به جرم اینکه در هیچیک از ایالات متحده به دنیا نیامده ام، راهم به آمریکا ندهند!
ورود من به خاک آمریکا همیشه با تشریفاتی همراه است که دو سه ساعتی طول میکشد. اول که ژست میگیرم که "من به دعوت تلویزیون صدای آمریکا دارم میآیم برای مصاحبه ی زنده!". طرف هیچ جا نمیخورد. انگار خودش چهل بار در مصاحبه ی زنده با بهارلو و فرهودی و چالنگی شرکت کرده!

مأموران مرزی همینطور که مرا یک لنگه پا نگهمیدارند معمولاً چشم میدوزند به صفحه ی کامپیوتری که پیش رو دارند. تازگی فهمیده ام که اینهمه وقتی که روی کامپیوترشان صرف من میکنند، مربوط به کندی کامپیوترهاست و ربطی که سرعت سوابق من ندارد!
گاهي آن وسط ها شايد براي شکستن سکوت، اسم مرا ميپرسند؟ "يور نيم؟" ، "سيّد هادي خرسندي آفيسر" (آفيسرش را فقط در اينجور جاها به اسم خودم اضافه ميکنم.)

سوال های عجیب غریب. این بار که با برادرم منصور از مرز کانادا به ایالت واشینگتن میرفتیم؛ افسره پرسید "چه نسبتی با هم دارید؟". تا گفتم برادریم، با حیرت گفت "پس باید نام خانوادگی تان یکی باشد." زود هم گذرنامه ها را با کنجکاوي مقابله کرد. بعد پرسید "پس چطور یکی تان در لندن زندگی میکند یکی تان در ونکوور؟".
آه که اینها هیچ جائی برای اغراق و مزه پرانی در مطلب باقی نمیگذارند.

تشریفات ورود من عواقب خروجی هم دارد. میگویند هر وقت از آمریکا خارج میشوی باید خبر بدهی تا ثبت کنیم.(رجیستر). چند ورقه کاغذ به من داده اند که نشانی دفاتر خروجی را در تمام مرزهای زمینی و هوائی و دریائی دارد. من دو سه بار موقع خروج رعایت کرده ام. دو سه بار هم موقع ورود تذکر گرفته بودم که چرا رعایت نمیکنی؟ (چونکه سفرهای کوتاه به کانادا را به حساب ترک آمریکا نمیگذاشتم! خريّت. نه. چرا خريّت؟ راستش ميخواستم اقلاً موقع رفتن مثل آدم خارج شوم. مثل يک متولد سانفرانسيسکو!)

این بار آخری خِرم را گرفتند و گفتند هفت بار بی‌خبر رفته ای، با اینکه تذکر هم بهت داده بودیم. حالا هم دیگر بدون ویزا راهت نمیدهیم. برو هر وقت خواستی بیائی، ویزا بگیر بیا!

کمی چانه زدم که من اینهمه مفتی در برنامه های صدای آمریکا شرکت کرده ام، من پنجاه شصت هزار دلار برای کتابخانه ی شهر «سن ماتئو» پول از ایرانی ها جمع کرده ام. من همانم که بانک معروف «ولزفارگو» در لس‌آنجلس دعوتم کرد که برای کارمندان ایرانی‌اش «خرسندآپ کمدی» اجرا کنم. من همانم که به دعوت رادیو فردا که مال وزارتخارجه ی خودتان است در شهر پراگ در جمهوری چک برای همکاران ایرانی و افغانی و تاجیک برنامه اجرا کرده‌ام. من همانم که سازمان دیده‌بان حقوق بشر چند سال پیش پنجهزار دلار جایزه بهم داده، من همانم که پلیس انگلیس از 1984 تا حالا ....
به اینجا که رسیدم، افسر مربوطه از جایش بلند شد، دستش را دراز کرد به طرف نیمکتی که پشت سرم بود، گفت "برو بشین اونجا. زیاد حرف نزن. بعد از این هروقت خواستی بیائی باید ویزا بگیری! الآن هم برت ميگردانيم به کانادا". (البته به انگلیسی گفت.)

زکی! ما را باش که تمام افتخارات زندگیمان را در عرض 30ثانیه برایش گفتیم. طرف اصلاً حالیش نیست. خوب شد "بچه ها این نقشه ی جغرافیاس"- تم را برایش نخواندم!

اندکي التماس و خواهش و تمنّا و برنامه ي کشتي دارم و عده اي چشم براهند و پسرم از لندن ميآيد به سياتل و اشتباه شده و قول ميدهم دفعه ي ديگر و ..... يک سري از اين حرف ها، دل افسره را نرم کرد. رفت رئيسش را آورد که مسن تر بود با موهاي جو گندمي و يک ستاره روي هر شانه، که انگار از دست من عصباني بود. دوباره آمديم التماس کنيم که لحن عصبي و گله‌مند و سرزنش بار و تند طرف، خورد توي ملاجم. گفت اينهمه ما کاغذ به تو داديم، آدرس دستت داديم، ذکر بهت داديم، تخفيف بهت داديم ..... (راست ميگفت)
افسره که رفته بود رئيسش را آورده بود انگار فکر سر پل صراط را کرده بود که من او را نشان ندهم که اين بود نگذاشت بروم. قبلش هم طفلي با مهرباني توضيح داد که ديگر کاري از من ساخته نيست و رئيسم تصميم گرفته.

روی نیمکت؛ برادرم منصورخان که با اتومبیلش مرا آورده بود که به سیاتل ببرد، بیخ گوشم ریزریز زمزمه میکند:
- داداش، ناراحت نباش، سال 52 هم که چارلی چاپلین از اینجا رفت، دیگر راهش ندادند تا سال 72. تازه داداش این پسره، بوی جرج را هم هفته ی پیش راهش ندادند.
- داداش جان. من چه ربطی به بوی جرج دارم؟
- تازه داداش. این یارو موزیسینه هم که مسلمون شده ...
- لطفی؟
- نه بابا. کت استیونس.
- همینکه شده یوسف الاسلام؟
- همین که مینویسی گربة الاسلام.
- آره. اونم چون مسلمون شده اینا ترسیده‌اند تروریست و آدمکش باشه، راهش ندادند!
- اوون بو گندش آدمو میکشه داداش. انگار نظافت و غسل مسل هم حالیش نیست.
- تازه از کي تا حالا آدمکشي انحصاري مسلمونا شده؟
- همينو بگو.

سالن شلوغ بود. ایرانی ها هم بودند. سعی میکردیم همدیگر را ندیده بگیریم و با هم حرف نزنیم. دزدکی نگاهی و لبخندی. برادرم گفت "صیاد را صدا میکنند.". گفتم "صیاد که اینجا نیست". گفت "پس لابد سعید را صدا میکنند!". بعد گفت "پاشو داداش. با خودته!!"

آره. اینها معمولاً مرا چیزی بین صیاد و سعید صدا میکنند که خیلی وقت ها متوجه نمیشوم. یکبار در اورژانس بیمارستان در لندن، هرچی صدايم کردند جواب ندادم، گمانم آمپول را به یکنفر دیگر زدند رفت. یکبار هم که حواسم را به «سید» بودن خودم جمع کرده بودم پا شدم ورقه ای را امضا کردم. پرویز صیاد همراهم بود، گفت مال من بود امضا کردی!

بالأخره رضایت دادم که به کانادا برگردم!! یعنی اول رضایت دادم که به آمریکا راهم ندهند. تصمیم خیلی عاقلانه ای بود. وکیلم هم بعدآً تشویقم کرد. از او پرسیدم اگر رضایت نمیدادم چی میشد؟ جوابم را نداد، اما منشی او آهسته به من گفت آقای وکیل خیلی به شما احترام گذاشت!
حالا مرا بردند آن پشت به انگشت ‌نگاری جوهری. تا اینجایش فقط اشعه ای بود. از فرصت استفاده ی مخصوص کردم. اینها و کانادائی ها در و دیوار اداره شان را پر میکنند از «توالت عمومی نداریم». حالا توی آن برّ بیابان آدم خصوصی عمومی چه سرش میشود؟ گفتم آفیسر من .....

(آخی ....! راحت شدم .... به جهنم که راهم نمیدهید ....!)
مصاحبه. سین – جیم. هرجا را نخواستی جواب نده. امضا کن. بعد مرا دادند تحويل يک نظامي تمام عيار و چهارشانه و چاق و چله با تمام تجهيزات آويزاني. براي انگشت نگاري. حيفم ميآمد که چنان آدمي با آنهمه نيرو و کارآئي، انگشت هاي مرا بگيرد نگاري کند. دستکش به دست انگشت هاي مرا دانه دانه ميگرفت. انگشت پشت انگشت. نگاری پشت نگاری. (آخ نگاری!) . . . انگشتت را بيشتر فشار بده sir . آخ جان. به من گفت sir !! اينجا؟ دمش گرم! انگشتش را هرچه بيشتر با دل و جان فشار داد sir !

بعد من و منصورخان را انداختند توی راهی که به کانادا برمیگشت، گذرنامه هامان را دادند دستمان. یک کاغذ هم دادند که بدهم به مرز کانادا. نامه را خواندم، نوشته بود آره، این را راهش ندادیم به آمریکا!

با برادرم جر و بحثم شد. من گفتم این را اگر نشان بدهم، حالا چند ساعت هم باید اینجا سین-جیم پس بدهیم که چی شده و چرا راه ندادند و چی همراه داشتید و چمدان چندتا دارید و چی توش هست؟ ....، برادرم گفت نه خیر و آمریکائی ها نامه را فکس میزنند به مرز کانادا و اگر نشان ندهی دردسر دارد و من تجربه دارم و ..... من گفتم دو سال بزرگترم!

از مرز کانادا که راحت و بی معطلی رد شدیم با خودم فکر کردم که زکی! برای چی باید خوشحال باشم؟ من قرار بود فردا از شهر سیاتل با کشتی تفریحی همراه پانصد ششصد ایرانی به عنوان مهمان مخصوص به آلاسکا بروم که! حالا جواب دکتر هلاکوئی را چه بدهم که بار همه ی مسئولیت ها را به دوش دارد؟

دکتر هلاکوئی آن شب در ونکوور سمینار داشت. آخر شب هراسان خودم را به هتلش رساندم. کلی دلداریم داد که ناراحت نباش! خانم دکتر هما محمودی هم گفت که یکبار برای سیمین بهبهانی جلسه ی بزرگداشت گرفته بودند و نتوانست بیاید و ما ایرانی ها دردآشنای یکدیگریم.

گفتم میدانم که 99درصد آدمها برای دکتر هلاکوئی میآیند (ده درصد کارکنان کومرشال تراول را کسر کردم که همیشه با دکتر هلاکوئی هستند.)، گفتم کما اینکه خود من هم میآیم که همراه دکتر محمودی و دکتر هلاکوئی باشم، امّا اگر کسی سراغ مرا گرفت و علاقه‌ای به من نشان داد، بگوئیدش که به خاطر همین علاقه، عذر موجه مرا بپذیرد و غیبتم را تحمل کند. (این را گفتم چونکه در آگهی های کروز اعلام شده بودم) و تازه دلم سوخت که چرا نمیتوانم با دوستانی اینطور اهل درک و بزرگوار همسفر باشم.
شب که در ونکوور به منزل اخوی برگشتم پیوندآقا ساعت 9ونیم از سیاتل زنگ زد که پدرجان، من از لندن رسیدم. شما را کجای فرودگاه ببینم؟ .... آه .... "نه پسرجان. من نتوانستم بیایم. شما به هتل برو و فردا به کروز بپیوند". چه حالی شدم وقتی گفت "پس چطور است من هم به ونکوور بیایم؟" گفتم "نه جانم. در کشتی اتاق داریم." گفت: "چطور است از اینجا صاف بروم به واشینگتون دی.سی. برای مصاحبه ی انگلیسی با احمد باطبی؟" خلقم تنگ شد و شوخی قاطیش کردم: "نه جانم. اسکیموها منتظرت هستند!"

نظر های شما (13)     
آزاداندیش - تهران:

هادی جان قراره به زودی دستک و دنبک امریکا توی تهران راه بیفته. ویزا هم می دن. اگر توی لندن نتونستی ویزا بگیری یه سری به تهران بزن. امریکا روی سید علی گدا رو زمین نمیندازه.

(July 25, 2008 6:38 AM)
fariborz:

هادی جان تقصیره خودته باید جای اخوی گرامت دکتر نوری زاده رو با خودت میبر دی تا رات بدن و شاید هم برای جمشید چالنگی کراوات نبردی بعد پلیس جلوتو گرفته .الله اعلم .فریبرز از وین .اتریش

(July 20, 2008 9:59 AM)
4031234567 bahar:

سلام ما همون هم بندى شما سره مرز هستيم كه پسرم كلى باهاتون دوست شد، خيلى متأسف شدم كه شما را راه ندادن اميدوارم يك اتفاقى بيافته كه ما ايرونى ها رو اينجورى با ما رفتار نكنند، براى شما هم آرزو ميكنم كه مشكلِ شما بر طرف بشه. در ضمن من امسال به ايران رفتم و همين طور ۲ سال پيش و هر دو بار به دليل مختلف من رو تو فرود گاه نگاه داشتن و بر گر دندان خلاصه به نظر مياد ما ايرونى ها هيچ جايى تو اين دنيا نداريم.
خوش باشيد
بهار
هادي - سلام. ممنون از شما. چه پسر نازنيني بود. اسم قشنگ و نوبري هم داشت. خوشحالم که شما به سلامت رسيديد. سلام به خانواده برسانيد.

(July 18, 2008 7:18 PM)
قاصم:

یکبار دیگه با دقت خواندم ببینم تقصیر با کی بوده . آقا جان کرم از خود درخته .تواین شلوغ پلوغی ها که بوش
دنبال بهانه میگرده یه چند تا بمب هم فی سبیل الله رو اون
گربه ی حضرتعالی بندازه ،اگه اون پیشوند سیّد ،سعید یا
صیّاد را از جلوی نام مبارک برداری چی میشه ؟ فردا میآد
توتلویزیون و میگه رئیس سی آی اِ گزارش داده که سید فلانی خیال داشته یواشکی وارد بشه و چاره ای نداریم و بایدبمب بندازیم.بعد اون کره خر هم چندتا موشک هوامیکنه و بعد خر بیار باقالی بار کن .حالا خوبه که دوست دکتر هلاکوئی هم هستی و خرج روانکاوی نداری .
ببینم آقا شما بچه ی چندم هستی ؟

(July 18, 2008 1:16 PM)
حميد ايزدي:

هادي جان:

يعني حالا بهارلو و فرهودی و چالنگی مجبورند براندازي
رژيم رو دست تنها به پيش ببرند !
فکر کني از پسش برآيند ؟

بجاي جواب دادن به سعوالات ماموران گمرگ اگر خودت رو به خريت ميزدي ، فکر ميکردند از اقوام بوش (رييس جمهور امريکا)هستي و رات ميدادن تو.

(July 18, 2008 6:07 AM)
رضا:

هادی جان اين گاوچرانها چه ميدانند فريمان و شيروان و خراسان کجاست. چه ميدانند که فريمان وشيروان بهترين قند دنيا را دارد. سانفرانسيسکو چه چيزی دارد ....... به اميد روزيکه هر فريمانی آزادانه به سانفرانسيسکو يا ألاسکا از طريق سياتل برود و برگردد. الهي آمين.

(July 18, 2008 1:00 AM)
فرهاد:

در بلاگ نیوز لینک داده شد .
........سلام مخصوص مرا به برادر بزرگوارتان برسانید و بگوئید ، پس چی شد ؟ باز که از قلم مرخصی گرفتی!

(July 18, 2008 12:24 AM)
پیپو:

چند وقت پیش رفته بودم یه مغازه ایرانی برنج بگیرم. دیدم قند هم داره. پرسیدم قند دیگه چرا؟ گفت آخه اینا قند فریمانه. بهترین قند ایران! (و لابد دنیا). کنجکاوشدم و یه بسته گرفتم. البته چیز خیلی خاصی هم نبود. ولی اقلا فهمیدم بهترین قند ایران مال کجای اون گربه هه ست. نمیدونم چرا فکر میکردم (و تقریبا مطمئن بودم)که فریمان باید نزدیک یزد باشه. تا اینکه امشب فهمیدم واقعا کجاست. حالا باز میگن اینترنت اثر آموزشی نداره. در ضمن فهمیدم "شیرینی" قلم جنابعالی هم از کجا میاد. اگه یه وقت از مبارزه قلمی خسته شدی و خواستی بری تو دنیای بیزینس های آقا زاده ای، برو تو کار واردات قند . اسمش رو هم بذار "خرسند قند". قشنگه نه؟

(July 17, 2008 11:58 PM)
Faride:

Ba dorood be shoma.
Khob mikhastid hamanja 1 dafe ghiyafe biyaeid va az emame zaman va nore balaye sare ahmaghi tabar komak begirid.Akhe mage nemibinid ke uon ba nore dore saresh cheghade mahbob shode va kam kam bedone viza ham be hame ja tashrif mibare?Aghayekhorsandiye azizam,az mast ke bar mast.
Faride

(July 17, 2008 11:49 PM)
منم:

"شرحی دیگر از ایرانی بودن ما ایرانی ها" اول از این تیتر و محتوای نوشتاری اینطور برداشت کردم که منظور اینه که چون ایرانی هستیم بهمون ظلم میشه! یا یه همچون چیزی!
اما تا اخر که خوندم فهمیدم نتیجه اخلاقی اینه که ما خیلی ادمای پر رو ای هستیم که انتظار داریم به قوانین جامعه احترام نذاریم و کسی هم بهمون نگه بالا چشمت ابرو!! این واقعا شرحی از ایرانی بون ما ایرانیها! خوب عزیزم هفت بار بیخبر نمیرفتی!
هادي - عرض کردم که ميخواستم يکبار هم مثل آدم بروم. مثل يک متولد شده در ..... (نخواندي؟)

(July 17, 2008 10:02 PM)
zahra:

mobarezh در راه آزادى واقعا سخت است، افتخار به شما كه آلاسكا هم صداى ايران را شنيد، البته منظور از آلاسكا بستنى نيست،به به ، خاك بر سر اپوزيسيون كه قدر شما را نمى داند، در ضمن اين aghazadeh جانشين شما ميشوند؟

(July 17, 2008 6:09 PM)
Morteza:

سلام هادى جان،
از اين نوشته متوجه شدم به آلاسكا نرفتى. مونو بگو تا دو هفته هر روز با خودم ميگفتم ، هادى چه لذتّى داره ميبره. به هر حال هم براى تو و هم براى pyvand متاسفم.
Morteza-Vancouver

(July 17, 2008 6:08 PM)
قاسم جباری:

دمت گرم اصغر آقا ، مدتها بود که طنز به این با حالی نخوانده بودم . الهی نمیری تا خودت این انچوجک رو از
کون! اعدام کنی و ما هم یک دل سیر بخندیم .

(July 17, 2008 6:06 PM)
 
 
 
این سایت را BookMarkکنید!

بایگانی