بچه ها این گربه هه ایران ماست.!
پراکسی جديد
فيلتر شکن
برای دوستان در ايران
اصغرآقا، نوشته هاي هادي خرسندي

يكشنبه 25 فروردين 1387

منوچهر فرهنگی، فریدون آدمیت، عزیزالله اثنی عشری

اخیراً سه یادنامه در مورد این عزیزان نوشتم که در کیهان لندن چاپ شد. خدمت شما هم تقدیم.

در سوگ منوچهر فرهنگی

‏با این اندوه شتاب آلوده و با این بهت زدگی تلخ، در فقدان مرد بزرگی که لحظه به لحظه از ایران میگفت، و گفتارش را با ‏کردارش کامل میکرد، چه میتوان گفت و نوشت. ‏‏ در 82 سالگی، همچنان کوشنده و پرتلاش، شوخ طبع و بذله گو ، متواضع و خاکی بود. تجلی راستی و درستی بود.
‏به راحتی مشخص بود که میزان عشقش به ایران، از کسانی که در کنارش بودیم بیشتر است. یک دلیلش شاید اینکه در ‏خاک آن سرزمین درخت ها کاشته بود و بر خاکش بناها برافراشته بود.
دائم میگفت یک کاری بکنیم. دائم میگفت به من ‏بگوئید چکار کنم، من راه میافتم! ‏کردارش پشتوانه ی گفتارش بود. در غربت هم کالج بزرگی با 600 دانش آموز از ملیت های مختلف تأسیس کرده بود. ‏کتاب هائی را که بوی ایران میداد میگفت به هزینه ی من چاپ کنید، شرطش این بود که هیچ اشاره ای به نام او نشود.
‏منوچهر فرهنگی دوست میداشت در جبهه ی نجات میهنش، سربازی گمنام و فعال باشد نه فرماندهی جاسنگین و نام ‏آور. ‏مردی به راستی با گفتار نیک، کردار نیک و پندار نیک ‏‏
‏به همسر ارجمند، فرزندانش و همه ی ایراندوستان و وطن خواهان تسلیت میگوئیم.
‏‎-----------------------------‎

یادی از فریدون آدمیت

درباره زنده یاد فریدون آدمیت، مرد بزرگ تاریخنویسی و دیپلماسی کشورمان که به تازگی درگذشت، اهل تمیز ‏بسیار نوشته اند و مینویسند. من هم برای اینکه از قافله عقب نمانم، خاطره ای از ده پانزده سال پیش نقل میکنم.‏
مرد بزرگ که قامت بلند و استخوانی و رفتار و گفتار پر از ادب و آدابش، برازندگی دیپلماتیک به او میداد، چند ‏صباحی مجبور شده بود از دیدرس و تیررس آخوندها دور باشد. گویا پرونده تازه ای برایش درست کرده بودند که ‏صلاح دیده بود و هوادارانش صلاحش دیده بودند که «چند زمانی» به ایران باز نگردد.‏
اکنون مرد بزرگ که سالیانی پیش در لندن مقام سفارت ایران را میداشت، مجبور شده بود در این شهر بیتوته کند.‏
خوشبختانه قدمش را در خانه ای در یکی از محلات اعیان نشین لندن روی چشم گذاشتند، اگرچه که مرد ‏صاحبخانه که از دوستاران قدیم او بود، از دنیا رفته بود. خانم صاحبخانه با پیشنهاد دخترانش و رأیزنی دامادشان ‏که در آمریکا استادی دانشگاه میکند و به احترام شوهر تازه درگذشته اش، با عزت و احترام دعوت از آقای آدمیت ‏کرد.‏
من هم که دوست نازنینم را که چون برادر بزرگترم بود، از دست داده بودم، همچنان به آن خانه رفت و آمد داشتم ‏و سعادت دیدار آقای آدمیت را در آنجا یافتم امّا متآسفانه سوادش را نداشتم که با ایشان وارد مباحث عمیق بشوم و ‏از محضرش کسب فیض کنم. همان ظاهر ایشان را دیدن و وقار و ادب او را شاهد بودن در مرتبه ای که من هستم ‏کلی برایم آموزنده بود.‏
همان هفته اول بیوه دوستم خنده خنده برایم گفت که مستخدمه هائی که هفته ای چندبار برای انجام کارهای خانه ‏میآیند، آقای آدمیت را تحویل نمیگیرند و چپ نگاهش میکنند و زیر لب قرقر میکنند و خیال میکنند ایشان آمده جای ‏آقای قبلی را گرفته و چون خیلی به شوهرم علاقمند بودند، از حضور آقای آدمیت در این خانه خوششان نمیاید!‏
کلی خندیدیم و البته بعد از چند هفته رفع سوتفاهم از خدمه شد، اما مشکل دیگری بروز کرد.‏
یک روز خانم صاحیخانه برایم درد دل کرد که «آقای آدمیت صبح زود برمیخیزند و بعد از آداب استحمام و میل ‏اندکی صبحانه، کت و شلوار سرمه ای تیره میپوشند و کراوات میزنند و کفش های واکس زده به پا میکنند و توی ‏تالار پذیرائی می نشینند به کتاب و روزنامه خواندن. کمترین زحمتی ندارند و حضورشان باعث افتخار من و ‏خانواده هم هست. امّا مشکل این است که هربار که برای ایشان چای یا میوه ای میبرم، یا برای انجام کاری و سر ‏زدن به گلدانی و ظرف برداشتن از گنجه ای وارد سالن میشوم، ایشان کتاب و روزنامه را از دست میگذارند و با ‏قدّی که دوبرابر قد من است، جلوی پایم بلند میشوند و به آسمان میروند و تا من ننشینم یا برنگردم، به همان حال میایستند. من هم هول ‏میشوم و دست و پایم را گم میکنم و زود میزنم بیرون. اگر در روز صد بار به سالن بروم ایشان صد بار احترام ‏میکنند و من عملاً به بخشی از خانه، خودم را ممنوع الورود کرده ام .......»‏

چند هفته بعدش آقای آدمیت به ایران بازگشت و من گاهی فکر میکنم که اگر به جای آن بزرگمرد، یکی از دیپلمات ‏های جمهوری اسلامی در خانه دوست من اقامت میداشت، بیوه او به چه صورتی برایم درد دل میکرد:‏
‏« .... نمیدانی هادی خان. حاج آقا صبح زود با صدای آروغش ما را بیدار میکند. بعد یک ساعت توالت را اشغال ‏میکند. میگوید عوضش حمام نمیروم! مجبورمان کرده صبحانه برایش کله پاچه فراهم کنیم. بعد از صبحانه دوباره ‏یک ساعت میرود توالت. آنوقت توی اتاق پذیرائی دراز میکشد، پیراهنش را روی شکمش بالا میزند، دست دور ‏شکمش میکشد و نهج البلاغه میخواند. از همانجا با صدای بلند دستور میدهد برای ظهرش چه غذاهائی درست ‏کنیم. پریروز هم یکی از مستخدمه ها وحشتزده گفت که وقتی داشته میز را گردگیری میکرده، حاج آقا ........ ‏باور کن هادی خان. یارو انگار بوئی از آدمیت نبرده!».‏
‎----------------------------‎

عزیز با جهت!‏

‏«شتر، خوابیده اش هم از خر گُنده تره!»‏
این حرف را از عزیز یاد گرفتم. سر بحث سیاسی که میشد، حرف از گنده گوئی ها که پیش میآمد، تحقیرهای ‏‏ناروا، تفسیرهای ناسزا را که می شنید و میخواند، حرص که میخورد، خون که تا گوش هایش میدوید، با این حرف ‏‏خودش را آرام میکرد.‏
پنجاه شصت سال پیش، آخر شب ها که مادرش میرفت این شاگرد قهوه چی را از سر کارش در فلان محله ی ‏‏اصفهان به خانه بیاورد، کم کم می شنید که «حج خانوم، پِسِرتون امروز نطق هم کرده س!».‏

چهارپایه میگذاشتند و عزیز فسقلی میرفت بالا و شعارهای ملی میداد. با کدام سواد؟ با کدام سابقه؟ با کدام تعلیم و ‏‏تربیت؟ هیچ! ملی بودن و مردمی بودن، سوادش، در خودش است، سابقه اش شش هفت هزار سال تاریخ مدوٍن‏‏است و تعلیم و تربیتش در جامعه است.‏
نهضت ملی کلاس ندارد، کتاب کاپیتال ندارد، توضیح المسائل ندارد. ملی بودن، احساس خودت بودن است و روی ‏‏خاک خودت ایستادن و زبان مردم را فهمیدن.‏

رژیم آخوندها از وحشت بروز یک نهضت ملی واقعی، خودش یک نهضت ملی مصنوعی درست کرد: دوم ‏‏خرداد!. هیچکس دوستان نزدیک مرا مجبور نکرده بود که با من نامهربانی کنند و از مخالفت با دوم خرداد بازم ‏‏دارند. آن رفیق نازنین من از جائی پول نگرفته بود که تلفن کند و با من خشونت بورزد. دوست سرهنگ سلطنت ‏‏طلب من، با من سر سنگین شده بود که: تو با خاتمی هم (هم!) مخالفی! ..... اینها همه خودجوش بود. زیبا بود. دل ‏‏انگیز بود.‏
هشت سال طول کشید تا طاووس علیین شده، پای زشتش شد هویدا! کم کمک بیشترینه فهمیدند که رودست خورده ‏‏بودند. اپوزیسیونی که وا داده بود خودش را جمع و جور کرد. سرمقاله نویس ها، جوهر قلم را پررنگتر کردند.‏

عزیز در این مدت از مایه میخورد. وارد این معامله ها نشد. نه روزنامه و رادیو تلویزیون داشت، نه حزب و دسته ‏‏و سازمانی. تنها عضو «نهضت مقاومت ملی» بود با شعار «ایران هرگز نمیمیرد»، که شاپور بختیار تأسیس ‏‏کرده بود، در راستای اندیشه های دکتر مصدق. اما لابد با عبرت از گذشته و هشیاری در تکرار نشدن اشتباهات و ‏‏لابد با جهان بینی وسیعتر و تهور بیشتر. کما اینکه بختیار روزی که لازم دید، آبروی سیاسی و وجاهت ملی را که ‏‏مصدق خیلی پایبندش بود، خرج کرد. خرج ملت کرد. جاه طلبی هم داشت؟ مگر قرار بود نداشته باشد؟ کدام ‏‏سیاستمداری ندارد؟‏
‏«مرد از دل درد به خود می پیچید، نبات میخواست. زن گفت قدری نبات دارم، گذاشته ام برای روز مبادا. مرد ‏‏فریاد زد که : زن! اینک روز مباداست»‏
‏(این از اولین حکایاتی است که از مادرم شنیدم. یادم نمیآید گفته بوده باشد که زن، خودش یا شوهرش از گنده های ‏‏جبهه ی ملی بوده اند!)‏
عزیز اثنی عشری یک بختیار امّی بود. امّی اما نه عامی. با هوشیاری و مردمشناسی و صراحت لهجه ای که ‏‏داشت، جزو خواص بود بخصوص که لائیسیته ی بختیاری را با اندک سوءتفاهمی، به لفظ متداول درآورده بود و ‏‏کسی جرأت نداشت پیش او حرف از آداب عبادت و عبودیت بزند و با اینکه خودش «اثنی عشری» بود، دو تا هم ‏‏میگذاشت روی آن دوازده تا و همه را به ناسزا می بست. گمان میکنم بدش نمیآمد که بگوید اصلاً این نام خانوادگی ‏‏را از ناحیه ی روده و لوزه المعده و امعاء و احشاء برایش انتخاب کرده اند!‏

مرگش را پیش بینی کرده بود! چند ماه پیش به من گفت که تا عید زنده نخواهد بود. هر سال همین را میگفت! در ‏‏طول سال هم چندبار تاریخ فوت برای خودش تعیین میکرد. من همیشه میگفتم شرط هزار پوند می بندم که زنده ‏‏باشی. اما عزیز از وحشت اینکه زنده بماند و مجبور باشد هزار پوند مرا بدهد، هیچوقت شرط نمی بست. چقدر ‏‏خوشحالم که این آخری را هم شرط نبست وگرنه من همیشه خیال میکردم عزیز به خاطر اینکه پول را ندهد، ‏‏خودش را مُردانده!‏

گاهی سر به سرش میگذاشتم، جیغ و داد میکرد و دیگران آرامش میکردند. بعد که آرام میشد، متوجه میشد که ‏‏جدی نبوده ، یک چای داغ و دم کشیده مهمانم میکرد. وضع مالیش مناسب حالش بود اما افتخارش این بود که در ‏‏اوج سازندگی ها و مقاطعه کاری ها پول کشور را خارج نکرده. 29 سال پیش که آمده بود خودش را مثل یکی از ‏‏برادران برومند و سازندگان شاهین شهر میدانست اما به تدریج دریافت که اگر بگوید هنوز یک «شاگرد قهوه ‏‏چی» هستم، پزش بیشتر خریدار دارد.‏
به دکتر عبدالرحمن برومند ارادت خاص میورزید و حضور او را در کنار بختیار و معاونت نهضت، پاس ‏‏میداشت. بعد از ترور دکتر برومند و به فاصله ی کمی هم ترور بختیار در پاریس، عزیز یتیم شد. از شور و نوا ‏‏افتاد. کم حوصله شد و در خود فرو رفت. تنها وقتی از نوه هایش در اینجا و آمریکا حرف میزد، برق گذشته ها به ‏‏چشمانش باز میگشت. در عین حال هرگز خوی مهمان دوستی و غریب نوازیش فروکش نکرد. خانه اش ‏‏مهمانخانه بود و رستوران و مسافرخانه. ‏
عزیز مرد، اما نهضت ملی نمی میرد. چنانکه هیچ ملتی نمیمیرد. چنانکه فرهنگ هیچ ملتی نمیمیرد. عکس هفت ‏‏سین امسال کاخ سفید دیده اید؟ ‏
در این سی ساله، بختیار و برومند و اثنی عشری و هزاران مرد و زن فعال ملی و مردمی، از چپ و راست در ‏‏خاک وطن و خاک غربت خفتند، اما ایران هرگز نمی میرد. جباران و سرداران و عمامه داران حاکم، شتابشان در ‏‏دزدی و خروج ارز و خرید ویلا در خارج، به خاطر وحشت از بروز ناگهانی یک نهضت ملی واقعی است!، ‏‏اگرچه موقتاً توانسته باشند عده ای را با گزافه و خرافه فریب دهند.‏
یک حرف دیگر که از عزیز یاد گرفتم این بود که گاهی در پایان بحثی میگفت «بوگو خر بشم. میگم باشه. بوگو ‏‏خری، میگم نیستم!».‏
من از یک سال و نیم قبل از انقلاب مقیم لندن شدم. از این سی و دو سه سال، بیست و شش سالش را با عزیز «بچه ‏محل» و معاشر ‏بودم. آنچه بیش از حسن خلق و مردمداریش مرا به او نزدیک میکرد، ارادتش به بختیار و ‏همراهیش با او بود. ‏اگر بختیار پیروز شده بود حداقلش اینکه امروز احمدی نژاد رئیس جمهوری ایران نمیبود.‏
یادت به خیر عزیز. یادش به خیر.‏

نظر های شما (8)     
داود رحیمی:

آقای خرسندی عزیز
سپاس از زیبائی کلامتان بخصوص در مورد عزیز . 12 سال از 54 عمرم و تا همین چند ماه پیش در لندن زندگی کردم و اولین بار ده سال پیش ، توسظ بهرام منوچهری با عزیز آشنا شدم
در خیلی جاها بوده ام و با خیلیها آشنا شده ام ! از دوران زندانم و آنهمه گرفتار که امروز در خارجه میباشند ، فقط دو نام را میتوانم دوست خطاب کنم ، از4/5 سال عمرم در ونکور همیشه مدیون محبتهای منصور خرسندی هستم، در 2سال زندگی در لس آنجلس هییچ کس را یادم نمیاد برای بیان خاطره خوب . و در حدود 12 سال در لندن عزیز همیشه یار و غمخوارم بود . همیشه فکر میکردم که قبل از او خواهم مرد و راحت میشم از عذاب این دردهای استخوانی و عفونتی مانده از دوران زندانم. عزیز چون همیشه و مثل تماسهای تلفنی اش که شرمنده ام میکرد دراین رابطه هم پیشدستی کرد
آقای خرسندی 1000 سپاس از آنچه که بزیبائی از عزیز گفتی و در آخر به منصور سلام مرا برسون
پایدار باشی

(April 21, 2008 12:10 PM)
redan:

هادى عزيز!
يا hafezehe من از كار افتاده يا مالِ تو. من يادم مياد كه تو در زمان انقلاب ايران بودى و حتى تا مدتى بد از انقلاب. اگر درست به ياد بيارم وقتى معلوم شد كه شاپور Bakhtiar به فرانسه رفته تو در كيهان يا اطلاعات نوشتى:
Bakhtiar از مرزِ بازرگان به فرانسه رفت.

اصغر - نه عزيز. اينجوري نبود. حافظه‌ي من و خيلي هاي ديگه سرجاشه. ممنون.

(April 17, 2008 11:03 PM)
بهرام:

آقای هادی و راهنمای ره گم کرده ها این سخن را شنیدی!!!!
آیا سیزده اصل برای بودن و نبودن یک حکومت را شنیده ای؟
این اصول کلی از جمله نظریات ، متفکر و اندیشمندی وطنی است .
شاید این اصول بتواند ما را به شناختی بهتر از موقعیت عصر خودمان برساند زیرا: بیچاره مردمی که فرمانروایانش رایزن ! ، و رایزنانشان فرمانروا هستند . ادامه در سایت جنبش رهایی بخش لرستان 7و4 www.lorestan11.com

(April 14, 2008 9:09 PM)
ارتیم:

هادی عزیز هر چه نوشته ای زیباست حتی در مواقعی که مخالف نظرم یافتمش و اگر چیزی هم نوشتی که می شده تفسیر به رای کرد بعد ها روشن بیانش نمودی. برای همینه که من به شما احترام عمیق قائلم!
منظور میترا از قاطر شدن شاید نازائی بوده که در این صورت باید خدمتش عرض کنیم هادی ما علارغم اعتقاد به برابری جنسی زن و مرد اما معتقد به کپی اعمال یکدیگر در نزد این دو جنس نیست، پس از هادی مااصلا انتظار زائیدن نبوده که حالا یا در گذشته همچون میترا قاطر شده باشد.
هادي - ممنون ارتيم جان.. حالا چرا ميترا را پشت و رو کردي؟

(April 14, 2008 12:18 PM)
marjan:

baghie omreshoon baghaye shoma bashe inshalah

(April 14, 2008 11:45 AM)
د.شاکی:

هادی جان سه یادبودت یکی از دیگری قشنگتر بود و قشنگترینش مال اثنی عشری.فقط یک تذکر در مورد حاج آقا
ایشان سر صبح با آروغشان مردم را زاورا نمیکنند بلکه با گوز صبحانه شان.مگه نه؟
قربانت
د.شاکی

(April 13, 2008 8:55 PM)
Alichi:

ياد شان پاينده، راه شان پر رهرو

(April 13, 2008 7:55 PM)
میترا:

جناب خرسندی عزیز ، یک سئوال از طرف خودم که صبح به صبح کتاب حافظ و دل و دیوان ونماز و روزه ام ، سرکشی به سایت اصغر اقاست و سپس مشغول شدن به کار گل!!! نوشته بودید یکسال و نیم قبل از انقلاب به خارج امده اید ، من کمی گیج شده ام . ما با هم هم دندان وتقریبا هم سن وسالیم ، خاطرم هست اوایل انقلاب که منهم مثل همه قاطر شده بودم ، شما هنوز ایران بودید" ویک کمکی هم مثل ما ؟!؟!! " نمیدانم حافظه کدام یک از ما خراب شده . من یا
شما ؟؟
هادي - خانم جان من درست نوشتم. (عادت دارم درست بنويسم) ضمناً منظور شما را از "قاطر" شدن و "يک کمي هم مثل ما" و !!؟!؟ نميفهمم. لطفاً بيشتر توضيح بفرمائيد..

(April 13, 2008 1:36 PM)
 
 
 
این سایت را BookMarkکنید!

بایگانی