بچه ها این گربه هه ایران ماست.!
پراکسی جديد
فيلتر شکن
برای دوستان در ايران
اصغرآقا، نوشته هاي هادي خرسندي

پنجشنبه 27 دي 1386

برویم ببینیم در آن هفته که مقاله ی یک صفحه ای عليه مهناز صادر شده چند تن از رفقای سابق این شاعر فیلسوف زیر شکنجه و محکوم به اعدام بوده‌اند

MahastiW2.gif
خانم مهستی شاهرخی را من از چشمان بیدارش میشناسم. «چشمان بیدار» صفحه‌ی اینترنتی پر و پیمان این نویسنده‌ی آزاده، قصه پرداز گزیده‌گو و نقدنويس بي‌پرواست. پریروزها شاید برای اول بار ایمیلی از ایشان داشتم که «..... در مورد مهناز حمیدی. بسیار متاسف شدم. صمیمانه. دلم به درد آمد که تا این حد توسط آن شاعر فیلسوف و بعد سردبیر کیهان در آن زمان مورد حمله قرار گرفته است ......».
------------------------------------
آقاي شاعر فيلسوف شهر ما که براي مبارزه با رژيم جنايتکار به تبعيد آمده بود، مهناز را به پاي معشوقه‌اش قرباني کرد. مهناز پريشان شد. مهناز گم شد. خانه‌ي ما را هم پيدا نکرد!
برویم ببینیم در آن هفته که مقاله ی یک صفحه ای صادر شده و آن ماه و آن سال، چند تن از رفقای سازمانی سابق این شاعر فیلسوف زیر شکنجه و محکوم به اعدام بوده اند؟
------------------------------------
برگشتم از استرالیا و مهناز پیدا نشد!
در پاسخ پرسش ایشان که آیا خبری از مهناز شده است یا خیر؟ و نيز عطف به نکاتي که مطرح کرده بودند، عرايضي دارم که احتمالاً جواب ديگراني هم هست. اگرچه که بعضش به نظر خودم قدري تکراري آمد!
اول که متأسفم به آگاهی ایشان و دوستان دیگر برسانم که متأسفانه خیر. سایت اینترنتی مهناز را پیدا کردیم. از آنجا به شماره تلفنی در ایران دست یافتیم اما اپراتورش میگوید دیگر به این شماره زنگ نزنید چونکه مشترک مورد نظر شما نمیدانم چی.
در واقع مراجعه مهناز به بقالی محله‌ی ما در غرب لندن و سراغ گرفتنش از من با حال پریشان، منقلبم کرد و نگران شدم. وگرنه در این چند سال مگر چیزی در این مورد نوشتم؟ و البته خاکم به سر که ننوشتم. شدم یکی از بقیه! از ترس بهره برداری دشمن؟! کدام دشمن؟ چرا مثل خامنه‌ای دشمن دشمن میکنیم؟ دشمن آن است که یک صفحه از یک هفته‌نامه‌ی حرفه‌ای را با انگیزه‌های حقیر شخصی، به گند میکشد وبین دو خانمی که شعر میگویند یکی را برمیگزیند و میکوشد دیگری را فنا کند. مگر نمیشد که شاعر فیلسوف مهناز را هم پدرانه تشویق کند؟ مگر مهناز چقدر بد شعر میگفت که لازم بود یک صفحه از یک صفحه روزنامه به قلع و قمع! او اختصاص داده شود؟ از این است که جمهوری اسلامی میتواند استفاده کند که شاعری که خیر سرش میگوید «شاعر خلقم، دهن میهنم»، چه عفونتی را در دهان میهن با خود حمل میکند!

من البته چندان هم خفقان مسالمت نگرفته بودم. گیرم شاعر فیلسوف – احتمالاً با یک برنامه‌ریزی کامپیوتری! - هرازچندی حس ترحم دوستان مشترک را برمیانگیخت و اینها، دیگران را به سکوت و مروت و مدارا میخواندند که قمه‌کش ادبی تبدیل به زین‌العابدین ادبی شده و فیزیکش خراب شده و شیمی‌اش بهم ریخته است و باید مراعات حالش را کرد. (هیچکدام به حال مهناز فکر نکردند.)

این را تکرار میکنم که رژیم جمهوری اسلامی ذاتاً ضد حقیقت است. از هر حقیقتی وحشت دارد. پس افشای هیچ حقیقتی به نفع او نیست. البته اگر منظورمان از دشمن، جمهوری اسلامی است. دوستان مشترک و آشنایان دلسوز، لطف کنند هرجای این حرف‌های من حقیقت ندارد، زود خبر بدهند که جلوی دشمن را بگیریم. دشمن فقط از دروغ‌های ما سود میبرد.
یک اتفاق تأسف‌آور ولی کارساز هم این اواخر، درگذشت همسر رسمی و گرامی سردبیر مرحوم کیهان لندن بود. حالا راحت‌تر و بی‌آنکه نگران زخمی شدن درون آن بانو باشیم، میتوانیم بگوئیم که سردبیر مرحوم، آن یک صفحه‌ی کیهان را به عنوان صله‌اي غيرشاعرانه! ....... به شاعر فیلسوف داده بود!! ریشه‌ی آشنائي اين دو روشنفکر زمانه را چنانکه گفتم باید از سلام و علیک شاعر فیلسوف و سردبیر مرحوم در هیأت رئیسه‌ی کانون نویسندگان در ایران یافت.
آخ آخ! دشمن الان بهره‌برداری میکند و میگوید شاعر خلق‌شان، این است؟

زندگی خصوصی، زندگی خصوصی، زندگی خصوصی!
یواش! کوتاه بیائید! آهسته! در بررسی هر توطئه و تبانی، نگاه به روابط آدم‌ها شرط اساسی است. این را زنده‌یاد دکتر مظلومان (کورش آریامنش) که استاد جرمشناسی بود به من آموخت. مثلاً دونفر که باهم باجناق هستند، علیه یک نفر دیگر تبانی میکنند، یا پدرزنی با دامادش، یا دائی با خواهرزاده‌اش، یا تاجری با شریکش، زنی با شوهرش، یا شاعری با معشوقه‌اش. خوب معمولاً یک عاملی هست که دو نفر را سه نفر و بخصوص چهار نفر را ! به هم پیوند میدهد و همدست میکند که بر ضد یکی یا چندتای دیگر بشورند. اینجا در رابطه‌ی علت و معلولی!، جای هرکسی باید مشخص باشد! نمیشود خبر بدهیم که دو مرد مثلاً علیه بانوئی توطئه کرده‌اند، ولی اشاره به باجناق بودن آنها، یا مادرزن بودن این یکی نکنیم! وگرنه کسی کاری به زندگی خصوصی کسی ندارد. البته به شرطی که خودشان عمومیش نکرده باشند!

شما به نقش ابراهیم گلستان در زندگی فروغ فرخزاد واقفید؟ هرگز در اینهمه سال آیا یک کلمه از گلستان در باره ی فروغ شنیده‌اید؟ من با اینکه سعادت دارم که ساعت‌ها حضوری یا تلفنی با آقای گلستان حرف بزنم، هیچوقت جرأت نکرده‌ام پرسشی هرچند ساده در باره‌ی فروغ از ایشان بکنم. فرق میکند با آدم‌هائی که رختخوابشان را در شعر و کتاب و جلسه و سخنرانی و صفحه‌ی روزنامه پهن کرده‌اند. گوئی کام اصلی را در بازتاب اجتماعی ماجرا میجویند. یعنی بیش‌نمائی هم میکنند. بماند.

بنابراین، خواهش میکنم!. همه‌ی ماجرائی که مهناز را پریشان کرد دور یک محوری میچرخد که حرف زدن از آن محور و کسانی که دورش میچرخند، زندگی خصوصی نیست. خودشان عمومیش کردند تا اسمشان سر زبان‌ها باشند. (دوباره من برای محکم‌کاری تأکید کنم که هرجایش را عوضی میگویم و حقیقت ندارد، زود خبر بدهند که رفع و رجوعش کنیم، دشمن آنجا نشسته دارد تاریخچه‌ی کانون نویسندگان را ورق میزند میآید جلو!).
عروس و داماد هلهله میکردند و نقل و نبات سر همدیگر میپاچیدند، طوری که به سر و صورت دیگران هم بخورد و آنها هم متوجه شوند! مثلاً عاشق برای کتاب شعر معشوق مقدمه مینوشت و در آن مقدمه، پای دیگران را هم وسط میکشید و خرده حساب با این و آن تسویه میکرد و به یکی فحش میداد و به یکی درجه! به یکی درجه‌ی شاعری میداد و سردوشی‌های یکی دیگر را از جا کنده و میگذاشت کف دستش! این طرز فتوا دادن، علاوه بر اینکه نمایانگر رسوخ شاعر تا فیهاخالدون معشوق بود، خود ترفندی بود به این امید که کتاب معشوقه مثل توضیح‌المسائل ولی فقیه، دست به دست بگردد. (البته در دست طلاب حوزه‌ی علمیه‌ی خودشان!) بیخود نبود که شاعره‌ی عزیز گلایه کرده بود که از مقدمه‌اش سؤاستفاده شده و شعرهایش تحت الشعاع بازی‌های شاعر فیلسوف قرار گرفته است.
در این نقل و نبات پاشیدن‌ها بود که گاهی قلوه‌سنگی هم قاطیش میکردند که اگر مثلاً من ضدضربه بودم، اما مهناز را ناک دان کرد!
ولایت فقیه شعر و شاعری در لندن، یا به قول خانم مهستی شاهرخی «پدرخوانده‌ی مافیای ادبی برونمرزی»، داشت این حیاط و اون حیاط میپاشید نقل و نبات، که ناگهان «این یار منه که میروه سربالا»، در سربالائی فروغ فرخزاد شدن، نفسش برید. برگشت. افتاد روی شاعر! ابراهیم گلستان ِ خوش بنیه و سلیم‌ا‌لنفس و گردن‌کلفت و بزرگمنش هم آنجا نایستاده بود که مقاوم باشد. شاعر و شاعره با هم به پائین درغلطیدند. شاعره برخاست و فرار کرد، شاعر فیلسوف مثل سوسکی که طاقباز افتاده باشد، دارد دست و پای عبث میزند.

چرا اسمشان را نمیگویم؟ شاید دوست نداشته باشند دوباره سرزبان‌ها باشند!! من هم این‌ها را مینویسم که چنين ماجراها تکرار نشود و این بلا سر مهنازهای دیگر نیاید. گذشته هرچه بوده، جبران ناپذیر است. بیائیم محیط زیست آینده را از این آلودگی‌های بیماری‌زا پاک کنیم. دوستان و آشنایان، هرآینه ایراد و انتقادی به من دارند (غیر از اینکه چرا این حقایق را نوشتم!) یادآوری کنند و تذکر بدهند، من هم خودم را اصلاح ميکنم!
در ضمن اگر خیری شد از مهناز، مرا بی‌خبر نگذارند.
این سایت مهناز. نقل یک صفحه‌ی کذائی کیهان لندن هم دوهفته وقت میخواهد اما حتمی است.
(دنباله‌ی مطلب همان است که قبلاً نوشته بودم. شاید تکراری باشد! اما اگر خواستید کلیک بفرمائید:)

-----------------------------------
پیش از پرداختن به دنباله ی مطلب که پنجم اوت نوشته شده، سروده ای را که شاعر ارجمند «م.سحر» (محمد جلالی چیمه) 15 اوت از پاریس فرستاده اینجا میآوریم که بی پاسخ نمانده باشد!

ای هادی از «افشای چنین راز» چه جویی؟
گم کردهء خود را قلم انداز چه جویی؟
گم کردی و پیدا شد و پیدا شد و گم شد
این گم شده پیدا شده را باز چه جویی؟
هادی ست که ساز سخنش قند زمانه است
تلخ از چه شوی؟ تلخی ازین ساز چه جویی؟
حیف از سخن توست کزو خصم شود شاد
زآزردن هم بند و هم آواز چه جویی؟
هادی و خویی هردو در این شهر غریبند
بر غربت ما قلعهء نوساز چه جویی؟
زیبایی مهناز به زیبایی ما ، در
اینگونه ز زیبا و زمهناز چه جویی ؟
ما ، حُسن من و حُسن تو و حُسن خویی هاست
زین حُسن فشردن به دَم ِ گاز چه جویی؟

هادی نفست گرم و سرت سبز و دلت خوش
جز خوشدلی از طبع خوش آواز چه جویی؟

خدمت شاعر خوش سخن عرض میکنم که ما رازی را فاش نکردیم. ماجرا در یک صفحه کامل از کیهان لندن چاپ شده و همه ی کارکنان این نشریه هم در جریان هستند. حرف ما این است که انصاف نبود که در دعوای دو بانوی شاعر، این شاعر فیلسوف و عضو کانون نویسندگان در تبعید! خودش را بیندازد وسط با روابطی که با سردبیر کیهان لندن جور کرده است، یک صفحه ی این روزنامه را برای قلع و قمع شاعره ای کم شناخته، قلمفرسائی کند. این است معنی قلمزنی در تبعید برای آن سردبیر و این شاعر مبارز؟!
برویم ببینیم در آن هفته که مقاله ی یک صفحه ای صادر شده و آن ماه و آن سال، چند تن از رفقای سازمانی سابق این شاعر فیلسوف زیر شکنجه و محکوم به اعدام بوده اند؟

محمدجان! و دیگران عزیز!
من به دنبال یافتن مهناز، که سراغ من آمده بود، خواه ناخواه به اینجا کشیده شدم، و سحرجان! حالا که قرار است مورد عتاب و خطاب شاعرانه ات قرار بگیرم، تا آخرش میروم. هم آن مقاله را نقل میکنم، هم آمار کشته شدگان و شکنجه شدگان آن مقطع را درمیآورم. حتی اگر در این فاصله خبری از سلامت مهناز بیاید و دلواپسی من تمام شود.

میخواهم در آخرین ساعات مانده به پرواز، شتابزده از جفائی که به مهناز شد بگویم و بروم. با این امید که وقتی برگشتم و اگر برگشتم و سالم برگشتم، خبری از مهناز شده باشد.

مهناز چند ماه پیش تا سر کوچه‌ی ما آمد و بعد گم شد. کجا رفت مهناز؟ مهناز شاعر، با گیسوان بلند شبقی و چشمان سرمه‌-سرخود، صورت زیبای گندمگون که همیشه کت مردانه‌ی مندرسی به تن داشت و در زمستان و تابستان میلرزید. با او چه کردند که دیگر از لرزیدنش هم خبری نیست؟

بقال سرکوچه‌ی ما دیروز دوباره تعریف کرد که چند ماه پیش این خانم آمد نشانی منزل شما خواست و رفت که برگردد. که برنگشت.
«بقال سر کوچه» را اصطلاحاً میگویم. آقای جهانشاه مدیر سوپر دنا، در میدان «هنگر- لین» - در غرب لندن –مردی است هوشمند و مؤدب. بقال نیست اگرچه که بقال بودن هم برای بقال بد نیست.
جهانشاه میگوید: این خانم آمد چمدانش را گذاشت و رفت. نشانی شما را میخواست. ( گفتم که منزل ما را بلد بود.) گفت بعد برگشت چمدان را برد، یک جلد نقشه‌ی راهنمای خیابان‌های لندن هم از من گرفت!
آیا مهناز حواس پرت بوده و خانه‌ی ما را پیدا نکرده؟ شماره تلفن مرا گم کرده بوده؟ یا نیمه‌ی راه منصرف شده و سر به بیابان گذاشته؟ چنانکه سعی کردند به آن مرحله بکشانندش. گمان نمیکنم به یابان زده باشد. مگرنقشه‌ی شهر را نگرفته؟ پس سر به بیابان نگذاشته! شاید هم میخواسته ببیند از کدام سوی شهر سر به بیابان بگذارد؟!

فرزندان من پیوند و شاپرک شش هفت ساله بودند که مهناز گاهی برای نگهداری از آنها به خانه‌ی ما میآمد. بعد رفت. بعد ازدواج کرد. بعد صاحب دختری شد. چه وسواسی در تربیت تنها فرزندش داشت. بعد از شوهر فرانسوی طلاق گرفت ..... بعد، کم کم گم شد و پیدا شد!
شاعر بود. عکاس هم بود و از راه عکاسی زندگی میکرد. حدود 25 سال‌ پیش، از من خواست که نشریه‌ی اصغرآقا به فستیوال کن معرفیش کند. نامه‌ای نوشتیم و مهناز به کن رفت و سپاسگزار برگشت. دیگر زیاد نمیدیدمش تا اینکه چند سال پیش یک روز هفته نامه‌ی « کیهان لندن» درآمد با یک صفحه در باره‌ی مهناز! به قلم شاعر فیلسوف شهر ما.

آقای شاعر فیلسوف آن روزها دختر شاعره‌ای را در شهر ما سر کار گذاشته بود و لابد قول داده بود معروفش کند! چرا که از تبلیغ کتبی و شفاهی و مهمانی و انجمنی در باره‌ی رابطه‌ی مثلاً عاشقانه‌شان لحظه‌ای غافل نبودند. این خود باعث میشد شاعر فیلسوف هم، نامش سر زبانها باشد. حسن دیگرش این بود که تبلیغ همبستری با شاعره‌ی زیبا میتوانست خاطره‌ی بسترهای سیاسی گوناگونی که شاعر فيلسوف در آن غلت زده بود، را در اذهان جماعت کمرنگ کند و این شاعر فيلسوف که با مجاهد لاسیده و با چریک ماسیده و با توده‌ای پلاسیده‌ای و با سلطنت‌طلبان مماسیده، حالا بتواند حلقه‌ی نوچه‌گی آقای حسین باقرزاده را در جرگه‌ی مشروطه‌خواهان بگردن بیندازد و روز از نو، روزی از نو که گفته‌اند دهان باز بی‌روزی نمی‌ماند!

اما مهناز حمیدی که پیشتر از شاعره‌ی زیبا، توسط شاعر فیلسوف سر کار گذاشته شده بود، - بی‌آنکه طمع شهرت جنبی و جانبی داشته باشد - که احتمالاً ساده‌لوحی و تنهائی و بیکسی به این دام استاد حرفه‌ای انداخته بودش، کم کم در می‌یابد ( یا اگر بخواهم قانونمند حرف بزنم: «خیال میکند») که علاوه بر رودست‌هائی که خورده، شاعره‌ی زیبا دارد به شعرهای او هم ناخنک میزند. سر و صدائی که نداشت، بلند شد و فکس‌هائی رد و بدل شد و مقایسه‌هائی انجام گرفت. گفت وکیل میگیرم و شکایت میکنم. من هم یکی از کسانی بودم که موافقت کردم که اگر خود را محق میداند، به قانون مراجعه کند. گفتم که هیچوقت و برای هیچ امری پناه بردن به قانون نکوهیده نیست.
مهناز خانم مدارکش را جمع و جور کرد و آماده‌ی اعلام شکایت بود. (یا شکایت را به جریان انداخت، نمیدانم) اما انگار سنبه‌ی ادعایش پر زور بود و میتوانست حرفش را به کرسی بنشاند که ناگهان «کیهان لندن» درآمد با یک صفحه به قلم شاعر فیلسوف در کوبیدن مهناز و برکشیدن معشوقه‌ی جدید که به قول ایشان «ساقه‌ی تُرد»ی بود که میخواستند بشکنندش! که بعله این مهناز حمیدی میخواهد این ساقه‌ی ترد و زیبای عزیز را خرد و خاکشیر کند. در واقع شاعر فیلسوف مثل آرش کمانگیر تمام نیروی نثر و نظم و ادبی و فلسفه و منطق و «اما» و ویرگول و نقطه‌هایش جمع کرده بود و به شهرتش بسته بود و تیری ساخته بود و با تمام نیرو پرتاب کرده بود به تخت سینه‌ی مهناز حمیدی! (یا جسم سنگینی ساخته بود براي سر او!).
به این ترتیب او را که قصد مچگیری از شاعره‌ی زیبا داشت، در برابر معشوقه، قربانی ساخت. در این رهگذر شاعر فیلسوف مقداری خرده حساب‌های باقیمانده‌ی شهری را هم تسویه کرده بود.
........................................................
آن شماره‌ی کیهان که درآمد (سر فرصت براتان نقلش میکنم) دیگر چراغان کردند و سور عزای مهناز حمیدی را به سفره نشستند. (اقتباس از شاملوی عزیز) و تا مدتی شاعره‌ی زیبا و شاعر فیلسوف به مهمانی که میرفتند آن شماره‌ی کیهان را هدیه میبردند. نسخه‌های چاپی که خریده بودند یا آقای سردبیر مجانی داده بود، که تمام شد نوبت به پخش فتوکپی آن صفحه رسید که ناگهان یک روز سردبیر خدابیامرز ........ گفت فتوکپی‌ها را از دم دست برداريد که مهناز حمیدی رفته وکیل گرفته و از کیهان شکایت کرده!

مقاله‌ چندان بیشرمانه و رذیلانه بود که از نظر آقای سردبیری که دستور چاپش را داده بود، باخت کیهان در دادگاه حتمی به نظر ميرسيد. تهدیدها و پیغام‌هایشان هم شاکی را مرعوب نکرد، توضیحاتشان هم کارساز نبود و کیهان مجبور شد هفت هشت هزار پوند پول وکیل بدهد و چند هزار پوند هم به مهناز حمیدی دادند تا از شکایتش صرفنظر کند. اما البته نوشته‌ی نکبت‌بار و متعفن شاعر فیلسوف و تبعیدی، که خیر سرش آمده بود با رژیم ارتجاعی مبارزه کند، ثبت تاریخ مطبوعات مهاجرت و پرونده‌ی شاعر فیلسوف شد.
اما مهناز حمیدی دیگر پریشان شده بود. شکایت را برده بود اما جان شاعرانه‌اش از این جمع سه‌چهار نفره آسیب دید. نه از شاعر توقع داشت نه از شاعره.
گم شد. پیدا شد. رفت. آمد. رفت. نیامد. یک روز هم شنید که شاعر فیلسوف او را «دیوانه» اعلام کرده. مهناز گفت دیوانگی‌ام زمانی بود که به او دل بسته بودم!
چند سال پیش شنیدم در آلمان دیده شده. با چمدانی و سرگردان. با من تماسی نداشت. اما همان موقع‌ها به من تلفن زد. گفت دخترش در لندن نیازی دارد و میخواهد من برآورده کنم. گفتم بگو تماس بگیرد. خبری نشد. بعدش من خنگ دوزاریم افتاد که مهناز خودش گرفتاری داشته و نتوانسته بگوید و بعد هم پول در تلفن تمام شد و قطع شد تا اینکه چندي پيش آقای جهانشاه مدیر سوپر دنا گفت که مهناز تا محله‌ی ما آمده بوده و نشانی ما را خواسته و بعد دیگر خبری از او نیست. مهناز سه جلد کتاب شعرش را (حرفي براي هيچکس - انتشارات نيما - آلمان) به مغازه سپرده بود براي فروش.
چند سال پیش آن سردبیر کیهان درگذشت. اکنون چند هفته از درگذشت همسر گرامی ایشان هم میگذرد. اگر آن بانوی ارجمند هنوز زنده بود بدیهی است که من بخشی از این ماجرا را نمینوشتم. از سفر که برگردم مفصل مينويسم و شعرهاي مهناز را اينجا ميگذارم.

حالا من دلواپس مهنازم. این ساعات آخری دلم میخواهد خبری از مهناز داشته باشم. آیا شما از مهناز حمیدی شاعر خبری دارید؟ لطفاً خبرم کنید. نگرانش هستم. دلتنگش هستم.
هادی خرسندی – لندن – 3شنبه 5 اوت.

  نظرات رسيده (6)      
reza:

Hadi jan salam
mesheh lotf konid v on meghaleh Kehan Landan ra ham inja begzarid ta betonim on ra ham bekhonim ta behtar besheh be majera pei bord

(August 27, 2008 2:13 PM)
بهرام:

با درود به خرسندی و م-سحر عزیز؛ هر دو به سلامت و عمر پربارتان دراز باد.
م - سحر عزیز، ورود صمیمانه تو به بحثی که خرسندی گشود، نشان می دهد که از قضا، رخ داد ناخوشایند فرهنگی ای که پیرامون مهناز حمیدی رخ داد، ارزش مطرح شدن را دارد. این سخن طلایی هادی را باید در لوگوی همه سایت های سیاسی و فرهنگی قرار داد که هیچ کس به اندازه حکومت خمینی از "حقیقت" گریزان نیست. ما اگر همین رویکرد را با سیاسیون و مبارزین خودمان نیز داشتیم- و به بهانه عدم بهره برداری حکومت - خودمان را سانسور نمی کردیم، شاید خیلی جلوتر از حالا بودیم و فضای داخل اپوزیسیون نیز این قدر بیمارگونه و آشفته نبود. آن داستان را شنیده ای که در یک مسجد یا تکیه عزاداری - در حالی که تعزیه امام حسین برپا بود - آدم مردم آزاری، به پای نفر جلویی سوزن فرو می کرد، و تا طرف، برمی گشت اعتراض کند، زود انگشت خودش را جلو دهانش می گرفت و می گفت: هیس، حرف نزن، تعذیه به هم می خورد.و باز به سوزن فرو کردن ادامه می داد و هربار نیز با گفتن هیس و عبارت کذایی، جلویی را وادار به سکوت می کرد. سرانجام آن بیچاره که از فرط سوزن خوردن طاقت اش تمام شده بود، صدایش را بلند کرد که مردحسابی اگر نگران به هم خوردن تعزیه ای، چرا خودت دست از مردم آزاری بر نمی داری؟
به نظر من، تمام نصایحی که به خرسندی می شود که در این قضیه را گل بگیرد، از همین قماش هیس است که چیزی نگو، برملا کردن اختلافات درون اپوزیسیون به نفع رِژیم تمام می شود! جالب است، انتقاد از خویی به نفع حکومت تمام می شود، اما ضربه روحی و حیثیتی سنگین به یک شاعره خوش قریحه و با استعداد و خارج کردن اش از صحنه فرهنگی ایران، به نفع حکومت تمام نمی شود!شما بهتر از من می دانید که در دعوای بین آن دو شاعره، ورود خویی به صحنه به مثابه استفاده از توپخانه سنگین برای کشتن یک قناری بود. قناری ظریف، کف قفس افتاد و شما صدایتان در نیامد. این تازه، مال دوره ای است که سردبیر خدا بیامرز آن موقع کیهان لندن، بدجوری داشت با دوم خردادی ها می رفت و یکی از دلایل اذیت و آزار خرسندی توسط ایشان نیز همین بود. شاعر، فیلسوف و سیاستمدار ما که چشم بسته اطلاعیه های سرنگونی طلبان را امضا می کند، جا داشت، کمی از فضای خاتمی زده آن موقع کیهان فاصله می گرفت. ولی فرمانروای کانون نویسندگان در تبعید ما، آن موقع ها در حال امضای عضویت افرادی مثل علیرضا نوری زاده، عباس معروفی، فریدون گیلانی و نادره افشاری در کانون بود و به این آخری، ستون نسبتا ثابت هم همان موقع ها در کیهان لندن داده شد. من شخصا با این افراد مشکلی ندارم، اما، این ها در آن ایام، مبلغ خطوطی بودند یا در تقابل با گروه خاصی قرار داشتند و خویی امضایش را پای اطلاعیه های گروهی می گذاشت که علیه این گونه مواضع صادر می شد. من هیچ وقت نتوانستم با این اخلاق ژله ای و بی ثبات خویی کنار بیایم که به قول قدیمی ها، نهارش را با علی می خورد و شام اش رابا معاویه! آخر همین روزها هم پای یک اطلاعیه عجیب و غریب به نام جنبش آذربایجان را امضا کرده است ، آن هم در کنار چه اسامی ای! ای کاش، او از موضعی خودانگیخته، مستغنی، قوی و مسلط، این کارها را می کرد، اما،افسوس که می دانم داستان آگهی تبلیغاتی و "زینت المجالس" شدن است و خلاصه: "می برندش چو قدح دست به دست" !! به همین سیاق، خیلی ترش کردم، وقتی که دو سه سال پیش دیدم در سایت مرحوم "دیدگاه"، یک کتاب شعر کوچک و نه چندان فوق العاده را معرفی کرده است. از آن سنخ کتاب شعرهای کم حجم و جزوه وار که ماهیانه تعدادی در خارجه بیرون داده می شود، چرا دبیراول کانون نویسندگان، باید به معرفی آن بپردازد؟ چه مشسکلاتی وجود دارد؟ چرا ما یقه حسین رضا زاده و ناصر حجازی را چسبیده ایم که حق ندارید در آگهی های تبلیغاتی دوبی شرکت کنید؟ باور کنید من از اجرای برنامه توسط خانم حمیرا (با آن صدای آسمانی و بی نظیرش) در کاباره ای در لس آنجلس (تبلیغ اش را در تلویزیون های ماهواره ای دیدم)، همان قدر دلگیر می شوم که از کارهای فیلسوف و شاعرمان. یک چنین شخصیت و اخلاقیاتی مرا آزار می دهد. از آن داستان "خرقه" گرفتن اش از اخوان ثالث، بگیر و بیا تا داستان مهناز، که با تمام وزنه ای که - خود کانونی ها قبل از همه برایش دست و پا کرده اند - وارد صحنه شد تا این شاعر دست تنها را به زمین بزند. اگر انتقاد به خویی بر سر برخورد نکوهیده اش با یک شاعره، به نفع رژیم تمام می شود، و اگر به همین دلیل باید برجفایی که بر یک بانوی شاعر رفته، باید چشم پوشید و دم نزد، پس چرا همین کانون نویسندگان - همان موقع که خویی رییس هیات دبیران اش بود - دو اطلاعیه پی در پی در دفاع از "کمال رفعت صفایی" (شاعر با استعدادی که متاسفانه زود از میان ما رفت) صادر کرد و مجاهدین را - که تلویحا اتهاماتی به این شاعر وارد کرده بودند - سرجایشان نشاند؟! خب، شما چرا این کار را در دفاع از مهناز نکردیدو راستی چرا؟ چون علت اش این است که متاسفانه "ولی فقیه" بازی در کانون هم جریان داشت (الان را خبر ندارم). بخشی از آن را به طور غیر مستقیم و تلویحی می توان از کتاب ارزنده مسعود نقره کار راجع به تاریخ کانون نویسندگان فهمید، اما وقتی پای صحبت خودشان که می نشینی، می فهمی که وضع خراب تر از این حرف ها بوده است!
در مورد معشوقه بازی شاعر هم، البته ما الان سال هاست به غرب آمده ایم و متمدن شده ایم و بر ما البته واضح و مبرهن است که به زندگی خصوصی افراد کاری نداشته باشیم و مثلا حواس مان باشد که حتما حتما در نوشته جاتمان از واژه "همجنس گرایی" به جای "همجنس بازی" استفاده کنیم والا صدتا کامنت اعتراضی و آموزشی پای مقاله مان گذاشته می شود؛ ولی بهتر است که به جای شیره مالیدن سر خودمان ، جو غالب حاکم بر افکار عمومی مردم مان را فراموش نکنیم که - بد یا خوب!- به اخلاقیات و زندگی خصوصی مشاهیر و افراد سرشناس خود حساس هستند، و حیطه خصوصی و عمومی حالی شان نیست و اگر کسی پا از نرم های معمولی بیرون بگذارد، اوقات شان تلخ می شود و سرخورده می گردند. لابد خبر دارید که آن "انقلاب" و ازدواج "ایدئولوژیک" و تشکیلاتی کذایی با چه واکنش منفی عظیمی روبروشد؛ اگر یک چهره سرشناس ایرانی، بی پروا سراغ "عشق پیری" می رود، باید پی "رسوایی" اش را هم به تن اش بمالد. این جایگاه را مردم به او داده اند و این اوست که باید حرمت آن را نگاه دارد. این فضای حاکم بر مردم ما با تمام احساسات و سنت ها و گرایشات شان است و دست ما نیست که به آن انتقاد داشته باشیم یا نداشته باشیم. این جاهم نمی شود که با گفتن : هیس! وارد زندگی خصوصی شاعر نشوید؛ دهان مردم را بست! از قضا باید به خود او هشدار داد که به قول قدیمی ها، احترام امام زاده به متولی آن است و این شما هستید که باید برای رعایت احوال و نرم های عمومی جامعه، به برخی هوس ها و گرایشها در سنین نامتعارف، مهار بزنید.
غزل سرای عزیزم، سی سال است که این حکومت سرنگون نشده و سکوت ها و پرده پوشی های ما بر روی حقیقت، نه تنها تاثیری در کوتاه کردن عمر رژیم نداشته بلکه، چه بسا از عوامل موثر در طولانی کردن عمر حکومت شده است! خدا کند سوژه های مربوطه کمی بهوش بیایند و از سوء استفاده از قانون "هیس" دست بردارند. انصاف داشته باشیم، تازه یکی هم که پیدا شده و می خواهد درب این گونه بی اخلاقی های فرهنگی راگل بگیرد، ماهمه دسته جمعی خطاب به او می گوییم: هیس! به نفع رژیم تمام می شود!

(August 25, 2008 1:31 PM)
هادی:

سلام عمو هادی ! شاعر فلیسوف مقیم لندن رو همه می شناسند .چپ وراست زدنش را هم همين طور ............................. ولی به لجن کشیدن و بازی دادن آدم ها نامردیه عمو ! از اینکه نوشتی ممنون . کاری هم به حاکمیت ندارم چون بازی هایش هم مشخصه .همه رو به بازی گرفته از چپ وراست .عمر دراز یه خوبی داره و اون اینه که همه رو قشنگ نشون میده .بدها خوب می شن و خوب ها بد ! زمانه زمانه ی دادن هست و بس .گاهی اوقات تماشاگر بودن هم سخته .طاقت نیاوردی و نوشتی دمت گرم

(August 24, 2008 1:08 PM)
پیمان:

سلام آقای خرسندی ! امیدوارم حال شما خوب باشد تا بتوانید حال یکسری را ( که باید ) بگیرید.دنبال شعر " شاعری آن گوشه بع بع می کند و این مثلث را مربع می کند " می گردم. تمام آرشیو هادی سرا و اصغر آقا را زیر و رو کردم ولی نیافتم. اگر میشه لطف کنید لینکش را بگذارید.از شما بابت همه این حال گیری ها ممنونم البته اگر لینک هم ندهید حرفم را پس نمی گیرم.

(August 18, 2008 8:53 PM)
اکبر خان:

www.mahnazhamidi.com هادی جان با سلام و عرض ارادت. عزیز این آدرس سایت مهناز جان است که می تونی پیداش کنی و دستت درد نکنه خواندم و هم متاثر شدم هم کلی خندیدم. تا بعد مخلص خودت اکبر آقا

(August 18, 2008 12:13 PM)
reza:

آقاهادی عزیز

درباره این موضوع نقل قولی را که در جایی خوانده و
از یاد برده ام از کیست برایت مینویسم
همیشه نودونه درصد مردان باعث بی اعتباری ی وبدنامی ی بقیه بوده اند.
و توهادی عزیز چنین بخوان که همین درصد از زنان نیز...ولی علی الاصول چون تقسیم اجتماعی ی قدرت درتمام
زمینه ها زنان را مادون مردان قرار میدهد آنان نمی توانند در این زمینه چندان جبران مآفات کنند.از این روست که در هر حادثه ای نا گزیر باید گشت و جای پای زن را در آن یافت.آثار مهناز خانم رادر نشانی ی که داده بودی خواندم صرف نظر از ذوق شاعرانه ای که در
آثار او هست خودت مستحضری که از این دست ذوائق در
نهاد بسیاری ایرانیان هست و تواند بود که یکی از این
گونه اهل ذوق در اصرار برای فریب خویش دست کمک یک شاعر فیلسوف سابقه دار ومعروف را رد نکند...........................دراین حوالی امثال
زیبا و مهناز و من(!)کم نیست...البته زیاد هم نیست
اگربود که همه ی پری رویان کباده کش القاب شاعری بودند کسی دوقرون ذوق دارد ویک خزانه ی شاه عباسی حسن رنود هم که اشهدبالئه کم نیستندرسیده ونرسیده
شربالیهود میکنند.

سرت سبز و دلت خوش باد
مخلص رضا

(August 17, 2008 11:18 AM)
 
 
 
این سایت را BookMarkکنید!

بایگانی