بچه ها این گربه هه ایران ماست.!
پراکسی جديد
فيلتر شکن
برای دوستان در ايران
اصغرآقا، نوشته هاي هادي خرسندي

شنبه 19 خرداد 1386

خاطرات دل‌انگيز سفر 3هفته‌اي تور اروپا

اول اينکه سايت تا آخر اين ماه (ژوئن) نو نميشود با پوزش از همه.
دوم اينکه اينطوري شروع کرده بودم :
"برگشتم از تور اروپا مثل کودکي که از فانفار برگشته باشد و دلش پيش چراغ‌ها و نور‌ها و قيل و قال‌ها باشد. نور صحنه‌ها و همهمه‌ي مردم و بالا رفتن با چرخ‌فلک محبت‌هايشان و پائين آمدن بر زميني که جاي توست و باشد که جايت را گم نکني و خودت را هم، که بار ديگر رولرکاستر سوارت کنند! (خاطرات اين سفر سه‌هفته‌اي را با دو نازنيني که همراهم بودند خواهم نوشت. اگر گرفتاري بگذارد ...، نه. مينويسم. ) همينجا ..... به زودي!"

چند روزي گذشت، اما ديدم آدمش نيستم. آماده شدن براي شوي لندن و تدارک شماره‌ي تازه‌ي "ماهنامه‌ي اصغرآقا"، فرصتي براي سفرنامه نميگذارد. امّا قول چي که داده بودم.
گشتم و گشتم تا سفرنامه‌اي نزديک به آنچه ميخواستم بنويسم، پيدا کردم. کاش من هم ميتوانستم به اين شيريني بنويسم. از سطر سطرش حظ کردم و هرجايش را خواستم حروف "بولد" بگذارم و برجسته‌اش کنم، ديدم اجحاف به هرسطر و واژه‌ي ‌ديگر است. پس تمام و کمال "دو سه نکته فهرست وار" استاد مصباح يزدي را در شرح سفرش به اسپانيا و آمريکاي لاتين ميآورم، که شباهت عجيبي با سفرنامه‌ي نانوشته ي من دارد چرا که ايشان هم در چند شهر برنامه داشته و ايشان را هم بغل کرده‌اند و بوسيده‌اند و دستش را فشار داده‌اند و ول نميکرده‌اند.
بخوانيد تا تصديق کنيد که سفرنامه‌ي من هرگز به اين شيريني نمي‌توانست باشد.
هرجايش را هم که شک کرديد که من دستکاري کرده باشم، ميتوانيد صاف برويد به لينک سايت ايشان که آخر مطلب گذاشته‌ام.

خاطراتي از زبان استاد مصباح

«من فقط دو سه نكته را به طور فهرست وار عرض مى كنم.
اولين نكته اين است كه من قبل از اين كه بروم، باور نمى كردم چنين چيزهايى وجود داشته باشد. صحنه هايى بود كه نه بنده و نه آقاى ربانى و نه هيچ كس ديگر نمى تواند آن صحنه ها را درست مجسّم و منتقل نمايد; حتى اگر فيلمش را هم شما ببينيد درست نمى توانيد آن حالت خاصّ افراد را در اظهار محبّت، مجسّم كنيد; ما معمولاً با چند نوع از افراد در آن جا ملاقات داشتيم: رجال كليسا و رجال مذهبى; رجال دانشگاهى، غير مستقيم هم مصاحبه هاى راديو ـ تلويزيونى و مطبوعاتى و نيز ديدارهاى ديگر. يعنى دانشگاهى ها و هم رجال مذهبى حقيقتاً از ما استقبال كردند. مواردى را من با چشم خودم ديدم، كه اگر كسى قبل از آن براى من مى گفت باور نمى كردم. تصوّر كنيم كه يك كشيشى به قم آمده و به مدرسه فيضيه وارد شده است تا ملاقاتى با اساتيد مدرسه فيضيه داشته باشد، چه بهايى به آن مى دهيم؟ چقدر احترامش مى كنيم؟ اگر خيلى احترامش نمائيم يك نفر را به استقبالش مى فرستيم با يك چاى، پذيرايى مختصرى مى كنيم. اما شما تصوّر كنيد در كشورى بيگانه، معاون دانشگاه، همين كه اسم ما را بشنود، به استقبال ما در فرودگاه بشتابد، ما را به منزلش دعوت بكند، ماشينش را در اختيارمان بگذارد كه در رفت و آمد راحت باشيم، و جلساتى در دانشگاه برقرار نمايد تا ما سخنرانى كنيم. يك استاد مسيحى و معاون دانشگاه در مقابل يك روحانى ايرانى اين گونه برخورد مى كند. كاردينالى در سائوپائولو كنار من نشسته بود، دست مرا گرفته بود و فشار مى داد و دست ديگرش را روى قلبش گذاشته بود و مى گفت: «شما در قلب ما جاى داريد». مدتى دست مرا رها نمى كرد بعد هم به همراه ما بيرون آمد و تا هنگامى كه ما سوار ماشين شديم و رفتيم، همان جا ايستاده بود و اظهار محبت مى كرد. يا كشيش شهر بوئنس آيرس در جلسه اى كه ويژه شيعه ها بود و علويين آن را تشكيل داده بودند، شركت كرد و خيلى اظهار محبت مى كرد بعد هم با تلفن چند مرتبه جوياى حال ما شد كه ايشان كجا هستند؟ چه وقت مى آيند؟ من دلم مى خواهد يك بار ديگر ايشان را ببينم.

آن اسقفى كه در مجمع اسقفهاى گوادلوپ سخنرانى كرد، مى گفت: ايمان واقعى در غرب وجود ندارد. مردم منطقه به ما اعتمادى ندارند. حرف ما رجال كليسا را گوش نمى دهند. اين شما هستيد كه هم ايمان واقعى داريد و هم توانستيد ايمان را با كشوردارى جمع كنيد. ما بايد بياييم آنجا و از شما ياد بگيريم. يك وقت، يك نفر به طور خصوصى، جايى صحبتى مى كند، اما او در جمع اسقفها چنين بيان مى كند، با چه انگيزه اى اين گونه صحبت مى كند؟ هيچ تفسيرى ندارد جز اين كه واقعاً اينها احساس مى كنند كه كليسا شكست خورده و نمى تواند براى احياى دين وايمان مردم و جلوگيرى از مفاسد اخلاقى كارى انجام بدهد، تنها اميدشان به اسلام است. البته نحوه برخورد ما هم طورى نبود كه آنها را ناراحت بكنيم، روى موضوعاتى تكيه مى كرديم كه مورد قبول آنها هم بود، دو اصل مبارزه با الحاد و مبارزه با فساد اخلاقى، تكيه كلام ما بود. آن قدر اظهار محبت مى كردند و گاهى آن قدر مرا در بغل مى فشردند كه باور كنيد من از دوستان خودم هم كمتر اين حالت را ديده ام. يك كشيشى در همين گوادلوپ بعد از آن كه مى خواستيم جدا شويم، آمد و اطراف كليسا را به ما نشان داد و گفت اجازه بدهيد من شما را بغل بگيرم. در حالى كه تلويزيون داشت فيلمبردارى مى كرد، با يك محبت و صميميتى مدتى مارا در بغل گرفت و مى گفت: «ما كارى از دستمان برنمى آيد، اين شما هستيد كه بايد پرچمدار توحيد و مبارزه با فساد اخلاقى و انحراف باشيد.»

بنده شخصاً باور نمى كردم چنين منطقه اى در دنيا وجود داشته باشد كه نسبت به اسلام و جمهورى اسلامى ايران اين همه علاقه مند باشند، ولى با چشم خودم ديدم در آخرين شبى كه بوئنس آيرس بوديم، رئيس ديوان عالى استان بوئنس آيرس كه قبلاً رئيس دانشگاه آن جا بوده است و حالا هم استاد آن دانشگاه در رشته حقوق بود، از ما دعوت كرد كه درباره حقوق خانواده از ديدگاه اسلام در آن جا صحبت كنيم. سالن پر شد و هجوم مى آوردند، به گونه اى كه گفتند در را ببنديد كه ديگر همهمه نشود; بيشتر از 90 در صد شركت كنندگان هم خانمها، استادها و دانشجوها بودند. ما در باره حقوق خانواده از نظر اسلام صحبت كرديم، طبعاً مسائل اختلاف حقّ زن و مرد، ارث مرد و زن و چيزهايى از اين قبيل مطرح مى شد. خدا لطف كرد كه با يك بيانى و با يك مقدّمه اى شروع كرديم و به پايان رسانديم كه چند دقيقه كف ممتدّ زدند و اين استاد هم كه رئيس ديوان عالى استان بود كف مى زد. من چند دفعه خواهش كردم كه كافى است، مرا شرمنده نكنيد ولى تا چند دقيقه ادامه دادند. پيرمردى همان جا مرا بغل گرفت، معانقه كرد و يك ديپلم افتخارى هم آن جا امضا و به ما هديه كرد و آرزو مى كرد كه اى كاش شما يكى دو جلسه ديگر مى آمدى اين جا و سخنرانى مى كردى.

مردم آن جا كه خيلى مردم روشن فكرى هستند، از آن جا كه يك روحانى را تا به حال نديده بودند، غالباً وقتى ما را مى ديدند مى ايستادند و مى خنديدند; همين هايى كه قبل از جلسه مى خنديدند، بعد از جلسه مى آمدند و مى خواستند دست ما را ببوسند. در آن جا هم دست دادن و بوسيدن و اينها خيلى رايج است، فرقى هم بين زن و مرد نيست. ما با زحمت بايد خودمان را كنار مى كشيديم و به گونه اى جدا كنيم كه خانم ها هجوم نياورند.

در يكى از اين صحنه ها دختر دانشجويى با زحمت زيادى از لابه لاى جمعيت خودش را به جلو رساند، در مقابل من ايستاد، دست بلند مى كرد و به زبان اسپانيولى اجازه خواست، گفتم چه مى گويد؟ آقايان ترجمه كردند كه او مى گويد: «من نمى دانم چه بگويم، همين اندازه مى گويم كه خيلى از شما متشكرم». اظهار محبت كرد و رفت.

نتيجه اى كه مى خواهم بگيرم دو نكته مهم است: يكى اين كه همه اين كارهايى را كه يك فهرست اجمالى از آن بيان شد، يك طلبه اى از قم انجام داده است، پانزده سال پيش، جناب آقاى ربّانى كه فارغ التحصيل مؤسسه در راه حق بودند، به آرژانتين رفتند و همه برنامه هايى كه در راستاى تبليغ اسلام انجام گرفته، به بركت فعاليتهاى ايشان بوده است. نه تنها در آرژانتين، بلكه در همه كشورهاى اسپانيولى زبان و حتى خود اسپانيا هم اين برنامه ها را گسترش داده اند. در اروپا هم طلبه هايى را تربيت كرده اند، و به شهرهاى مختلف فرستاده اند كه الان بعضى از آنها همين جا حضور دارند. اين همت يك طلبه است يعنى يك زمينه كارى است كه يك طلبه مى تواند در عالم انجام بدهد شما فكر مى كنيد ايشان يك قدرت استثنايى داشته است؟ خير، همّت و اخلاص است كه چنين صحنه ها و چنين بينشى را نسبت به اسلام و نسبت به جمهورى اسلامى به وجود آورده است. بنابر اين، اولين نكته اين است كه بدانيد هر كدام از شما مى توانيد اين كار را انجام دهيد، اگر همّت كنيد و اخلاص داشته باشيد، خدا هم كمك مى كند، بركت مى دهد به كارتان و قلب مقدس امام عصر از همه شما خوشحال مى شود. بدانيد كه اين كار از شما ساخته است; ادلُّ دليل على امكان شىء وقوعُه.

دوم اين كه به اين زمينه پذيرشى كه در مردم جهان ـ چه در رجال مذهبى، چه در رجال دانشگاهى و چه در ساير مردم ـ پيدا شده است كه چقدر در اين مدت مسلمان شدند; مثلاً همين آقاى خوليانى كه يك جوان دانشگاهى است، كلاً پنج سال است كه مسلمان شده است; چند ماهى در خدمت آقاى ربانى بوده و مقدارى از معارف اسلامى را ياد گرفته است. الان در دانشگاه هاى كلمبيا و جاهاى ديگر از ايشان براى سخنرانى دعوت مى كنند و هر جلسه اى بيش از 100 دلار فقط حق سخنرانى به ايشان مى دهند. اين، يك چيز عادى نيست، او نبايد خودش را به مردم تحميل كند، بلكه دانشگاه ها از ايشان دعوت مى كنند و براى يك سخنرانى 100 دلار، 150 دلار يا 200 دلار، حق سخنرانى به ايشان مى پردازند. حالا چقدر معلومات دارد؟ در حدّ همين چند ماهى كه در خدمت آقاى ربانى بوده و مطالعات زيادى كه داشته است. جوانى فعال و يك منبع انرژى فشرده است، هر روز ما چانه مى زديم كه كم برنامه بگذار، ولى او مرتّب برنامه مى گذاشت، گاهى مى شد از صبح تا ظهر، چهار ـ پنج برنامه براى ما مى گذاشت; از مصاحبه راديويى گرفته تا ملاقات با نمايندگان مجلس، سخنرانى در دانشگاه، پرسش و پاسخ بود و... . مى گفت: اگر شما حاضر باشيد در 60 دانشگاه برايتان برنامه مى گذارم.

در كوبا كه يك كشور ماركسيستى است، ده ها سال زحمت كشيده اند كه دين را به كلى از آن جامعه حذف كنند و خيلى هم موفق شدند، اما يك استاد دانشگاه دو مرتبه جلو من آمد، زانو زد، دست مرا بوسيد و گفت: «براى پدر و مادر من دعا كنيد! خواهش مى كنم يك قرآن اسپانيولى به من بدهيد!» او چه چيز از من مى خواست، ما چه داشتيم به وى بدهيم ـ آن هم در حضور معاون دانشگاه كه يك خانم ماركسيست بود و در مقابل اساتيد ديگر ـ آن قدر از اسلام و ايران تعريف كرد، آن گاه كه مى خواست از امام اسم ببرد، احساساتى شد ديگر نمى توانست خودش را كنترل كند و مى گفت درباره يك شخصيت معمايى و اسرارآميز مى خواهم تحقيق كنم. همه مقامات مختلف دانشگاهى و كليسايى به امام، به خاطر اين كه او را مظهر اخلاص مى دانستند، عشق مى ورزيدند و به خاطر او به اسلام علاقه مند شده بودند و در بين فرق اسلامى به تشيّع علاقه مند شده بودند، چون باور كرده بودند كه او براى خودش كار نمى كند. يك مسيحى و يك كاردينال وقتى اظهار محبت به امام بكند، اين را چگونه ما مى توانيم تفسير كنيم؟ شما تصور بكنيد، هيچ وقت يك آخوند حاضر مى شود از پاپ تعريف كند، عاشقانه صحبت بكند، اينها وظيفه من و شما را خيلى سنگين تر مى كند. جاهاى ديگر هم كم و بيش همين احساسات است، همين احساس نياز هست، اما حقيقت اين است من با اين كه به خيلى از كشورهاى دنيا رفته ام، هيچ جا اين صحنه ها را نديده بودم. مردمى هستند فطرى كه هر چه در دلشان هست خيلى صاف مى گويند; اگر چيزى را قبول دارند، مى گويند قبول داريم و اگر قبول ندارند، مى گويند قبول نداريم. شما تصورش را نمى توانيد بكنيد كه زنهاى آن جا چه تصورى از زندگى دارند، اصلاً اگر بگوييم كنار دريا نرويد، گويا گفته ايم كه در جهنم باشيد و اگر اين آزادى هاى دوستانه بين دختر و پسر نباشد، انگار زندگى برايشان جهنم مى شود، امّا وقتى درباره همين مسائل با ايشان صحبت مى كرديم و از اين مسائل انتقاد و آن را محكوم مى كرديم، براى ما كف مى زدند و اظهار محبت مى كردند.

يك دانشجوى مسيحى با يك دانشجوى يهودى، در همان سخنرانى گوادلوپ، جلو آمدند. اول دانشجوى يهودى مقدارى صحبت كرد. بعد، آن دانشجوى مسيحى گفت: «كه من براى شما تملق نمى گويم; چرا كه هيچ انگيزه اى براى تملّق گويى ندارم، ولى در اين دو شب كه شما در كالج صحبت كرديد من در شما نور خدايى ديده ام». از اين تعبيرات زياد بود، حتى كشيشها و اسقفها مى گفتند: «خدا شما را براى احياى دينش، بدين جا فرستاده است.»

به هر حال غرض از اين عرايض، فقط ابلاغ پيامى بود كه از اين سفر دريافت كرده بودم تا بدانيم اسلام چيست؟ اولاً قدرش را بدانيم و ثانياً آگاه باشيم كه چقدر زمينه فعاليت وجود دارد و چه تكاليف بزرگى بر دوشمان مى باشد.»
www.mesbahyazdi.org

 
 
 
این سایت را BookMarkکنید!

بایگانی