|
|||||
پراکسی جديد
فيلتر شکنبرای دوستان در ايران |
خاطرات روزانه
دوشنبه 1 ژانويه عصري دو سه تن جواناني آمدند دانشجو و در علم و هنر ماجراجو. يکيشان کيارستمي را فيلمساز نميدانست و يکيشان (شايد همان يکيشان!) لُغُز ميخواند که مسلم منصوري تا چهار سال پيش "رم" فليني را نديده بود. گفتم مگر چارلي چاپلين فيلمهاي فليني را ديده بود؟!! کوتاه نيامد، گفتم مگر خود فليني فيلم خودش را قبل از ساختن ديده بود؟ هنر که اين حرفها را ندارد.خلاصه آن دونفر هم کمک کردند تا فتوايش را در مورد مسلم منصوري که من حرفش را پيش کشيده بودم پس گرفت! راجع به کيارستمي هم يک تخفيفهائي داد و در مجموع قبول کرد به شيريني که تند رفته. قبلش به ابراهيم حاتميکيا گير داده بود که من نميشناسم. گفتند فيلمي ساخته راجع به جنگ که پدري مين در زمين گذاشته بوده و سالها بعد دخترش که حالا باستانشناس شده پايش را روي آن مين از دست داده و به پدرش ميگويد ما جنگ نميخواهيم. ما مثل شما دنبال جنگ نيستيم. يکشنبه 31 دسامبر شب دو مهمان عزيز داشتم. نيکا و نيوشا. اين دو خواهر هفت و هشت ساله، هر يکي دو ماهي مهمان من ميشوند. قصد داشتم ببرمشان مکدونالد اما امروز از 4 بسته بود. دوست دارند که من باهاشان گل يا پوچ بازي کنم. باباشان هم هست. هميشه سر يارگيري قدري دعوا داريم. caseشان، يعني مورد اصرارشان به ماندن در لندن، الفتي است که در اينجا با خالهشان دارند که بعد از مرگ مادر جوانشان از سرطان، بوي مادر ميدهد. آنها دوري محلهاي از خاله و شوهر و بچههايش را هم به سختي تحمل ميکنند. وقتي صداي بيتاخانم را روي پيامگير شنيدم که از دفتر وکيلي که پيگير ماجرا بود، خبر خوش داد که "چون شما خيلي ناراحت بوديد خواستم خبر بدهم که بچهها را نميفرستند"..... ميدانيد چه حالي شدم؟ خودم نميدانم! شنبه 30دسامبر - 9 دي بگفتا : اگر بازگردي به ميهن ، بگفتم که برگشتن من به ايران مرا آن زمان شادي آغاز گردد |
|
|