بچه ها این گربه هه ایران ماست.!
پراکسی جديد
فيلتر شکن
برای دوستان در ايران
اصغرآقا، نوشته هاي هادي خرسندي

دوشنبه 15 خرداد 1385

جنبش روشنفکري و کلاهبرداري ميکي ماوسي و سوسمارهاي آدمخور!

شهر اورلاندو به نشاني آمريکا، دست راست، نرسيده به آخر، يکي از زيباترين شهرهاي آمريکاست. حتي سوسمارها و کروکدايل هايش هم زيبا هستند. سال گذشته متأسفانه 12 نفر را سوسمار خورد. ايراني ها در اورلاندو کم نيستند اما خوشبختانه درصدشان به کل جمعيت آنقدر زياد نيست که هيچکدام از آن 12نفر ايراني باشد. هيچيک از سوسمارها هم ايراني نبوده.
با همه خطري که سوسمارها و کروکدايل ها دارند (من فرقشان را خوب نميدانم. گمان کنم کروکدايل دوسانت از سوسمار بزرگتر است يا کوچکتر. شايد هم هردو يک اندازه باشند.) خلاصه با همه خطرناکي شان، در اورلاندو نه از کروکدايل که بايد از ميکي ماوس ترسيد!اينجا سرزمين ديسني است. کمپاني ديسني اينجا آب و خاک و جنگل و صحرا را در خدمت بيزينس گرفته و تنبل ترين توريست ها را از دورترين جاهاي دنيا به اينجا ميکشد و جيبشان را خالي ميکند. راهزنان بي ترحم و مدرن در گردنه اورلاندو راه بر بچه هاي مردم بسته اند تا يک بند انگشت پلاستيک ساخت چين و ماچين را به شکل هزاران نوع ميکي ماوس و ميمون و توپ و اسکلت رنگارنگ، به پدر و مادر و شوهرخاله ي توريستشان غالب کنند. (به درستي نميدانم اينجور غالب کردن با قاف است يا غين اما ميدانم با رنگ است و نور و موزيک و فروشندگان لبخند به لب و مهربان و مؤدب. و چه اشتباهي است اگر اين فروشندگان و کارکنان زحمتکش را نماينده يا شريک المال آن راهزنان غايب از نظر بدانيم.) آه چقدر در دنيا، بلانسبت هم دزد زياد است هم احمق.
ميزبانان من در اورلاندو مسعود و شيده و اميد هستند. در خانه شان خوش ميگذرد. نزديک دوهفته ميمانم و در غياب اهل خانه که خسته و گرسنه از کار باز خواهند گشت، آشپزي هم ميکنم! مسعود را اول بار در فرانکفورت، مجمع عمومي کانون نويسندگان ايران (در تبعيد) ديده ام. او در کنار قصه نويسي هايش تاريخ جنبش روشنفکري ايران را هم تأليف کرده است.
در اورلاند مسعود در بيمارستان آمريکائي ها کار ميکند. البته همه بيمارستان هاي اينجا آمريکائي است اما «بيمارستان آمريکائي ها» براي ما که از ايران آمده ايم ژستش بيشتر است. يک معني مهم تري دارد که نستالژي هم قاطيش است.
پزشک مسعود از عنوان دکترايش در کتاب ها و تأليفاتش استفاده نميکند. او مرتب مواظب سلامتي من بود. يعني مرتب به من ميگفت «مواظب سلامتت باش!». گاه حال سيمين بهبهاني را از من مي پرسيد و گاه از سلامت و سرحالي مرحوم آقابزرگ علوي ميگفت و اينکه وقتي مهمانشان بوده، مرتب ميگفته مرا ببريد ديسني ورلد!
روزيکه پس از روزها همدلي و درددل گفتن و خاطره تعريف کردن، و حتي غيبت کردن، با مسعود وداع ميکنم، سايه غمي بر چهره اش مي بينم. زود هم درميابم که بابت رفتن من نيست! بلکه او از شنيدن خبر رفتن «به آذين» غمگين بود. (نميدانم بايد «بود» بنويسم يا «است»؟ در سراسر اين مقاله زمان ها را قاطي کرده ام. يا قاطي کرده بودم!)
راجع به «به.آذين» گفت هيچکس مثل او نساخت و مثل او خراب نکرد! البته اينجوري نگفت و البته فقط در رابطه با «کانون نويسندگان ايران» گفت. مسعود به اعتبار پژوهش هايش، يکي از باصلاحيت ترين ها در سخن گفتن از نقش «به آذين» در کانون نويسندگان است.

بررسي 4هزار صفحه اي مسعود نقره کار، تاريخ جنبش روشنفکري ايران، يا بخشي از تاريخ اين جنبش است که بر محور «کانون نويسندگان ايران» ميگردد. وقتي آن 5جلد کت و کلفت (والبته زرکوب و آبرومند) را نشانم داد، اگرچه خرده خرده خوانده بودمشان، اما باز هم جاخوردم. اولين پرسشم اين بود که تو چگونه توانستي و حوصله کردي که با اين جماعت اهل قلم قرار بگذاري و به صحبت بنشيني و مصاحبه کني؟
کاش نپرسيده بودم تا او در حال ورق زدن جلد آخر کتاب، جوابم ندهد «راحت نبود هادي جان. پدرم درآمد. اين جماعت را که خودت مي شناسي. خيلي اذيت شدم. مثلاً اين چندخط نتيجه ده بار تماس تلفني است. بخوان!» آنوقت يکي از صفحات کتاب را جلويم گذاشت و خواندم:

«هادي خرسندي در مصاحبه‌اي به اين سؤال که رابطه‌ات با کانون نويسندگان ايران در تبعيد چطور است ميگويد: من از آبان 1376 استعفا دادم. حوصله کار جمعي ندارم. تازه نمي‌فهمم چطور يک عده آدم ميتوانند جمع بشوند، تبادل نظر کنند، رأي بگيرند براي پسرفتن. من تکروي را دوست دارم. ميدانم خيلي بد است! من آدم بدي هستم. متأسفانه نميتوانم عضو حزبي، يا جماعتي باشم. نه رهبر خوبي‌ام، نه رهرو خوبي. من نه مريدم نه مراد. من فقط يک هادي خرسندي‌ام. نه کمتر، نه بيشتر. کوشش ميکنم هادي خرسندي خوبي باشم.»

خواندم و زدم به شوخي «ولي دکترجان مي بيني که چترباز بدي نيستم! عوضش حالا آمده ام خانه تان خيمه زده ام. تازه خبر داده ام که خويشاوندانم هم بيايند!»
در همين لحظات بود که در زدند و آقا دانيل با مادرش از لندن وارد شدند که اين هفته بروند به ديسني ورلد!
چشمان ذوق زده آقا دانيل به «عموهادي» اش دوخته شده با اين تقاضا که من هم همراه او و پدر و مادرش به ديسني ورلد بروم! اي واي من!.. .. امّا ظاهراً چاره اي نيست .... چشم آقا دانيل ....... چشم...... کوشش ميکنم شوهرخاله خوبي باشم! – خرداد 85.
----------------------------------------------------
تاريخ (بخشي از) جنبش روشنفکري ايران. بررسي تاريخي - تحليلي کانون نويسندگان ايران مسعود نقره‌کار. 1381 – 5جلد. نشر باران - سوئد: 4648391 - 8 - 46
ketab Kanoon nevisandegan.jpg

 
 
 
این سایت را BookMarkکنید!

بایگانی