بچه ها این گربه هه ایران ماست.!
پراکسی جديد
فيلتر شکن
برای دوستان در ايران
اصغرآقا، نوشته هاي هادي خرسندي

جمعه 15 ارديبهشت 1385

يادداشت‌هاي مشکوک علم

شنبه
صبح زود شرفياب شدم. شاهنشاه تشريف نداشتند. البته تشريف داشتند ولي در بلژيک تشريف داشتند. (خدا نياورد روزي را که اعليحضرت بکلي تشريف نداشته باشند.)

شنبه
صبح زود شرفياب شدم. شاهنشاه تشريف نداشتند. البته تشريف داشتند ولي در بلژيک تشريف داشتند. (خدا نياورد روزي را که اعليحضرت بکلي تشريف نداشته باشند.)
به دليل همين غيبت حزن‌انگيز رفته بودم ميز همايوني را بازديد کنم و کشوهاي ملوکانه را سر بکشم. ميدانستم که اين مردک ترياکي اميرهوشنگ دولو تازگي‌ها توي کار من گذاشته و براي اعليحضرت کاتالوگ دختر ميآورد. آلبومي از عکس‌هاي بزرگ و تمام قد مدل‌هاي اروپائي پيدا کردم. از قضا چندتا را شاهنشاه آريامهر با ماژيک قرمز تيک فرموده بودند. دانه دانه نشستم تيک‌هاي ملوکانه را ليسيدم. کار تحريک کننده‌اي بود. خصوصاً که پادشاه بزرگ ما جاهاي حساس دخترها را تيک فرموده بودند.
وقتي برگشتم پشيمان شدم که چرا تيک‌ها را ليسيده‌ام. بهتر بود برعکس عمل ميکردم و باقي عکس‌ها را هم تيک ميکردم تا اين دولوي ترياکي گُه گيجه بگيرد و تا آخر عمرش خانم‌بياري کند. فقط اميدوارم کسي از ابتکار من بو نبرد. يکي از عکس‌ها را زيادي ليسيدم. ماژيکش پاک شده بود اما من دست بردار نبودم. انشاالله عکس را سوراخ نکرده باشم.

يکشنبه
امروز در خانه ماندم. چند فقره کلاهبرداري گزارش کرده بودند که جلوي همه‌اش را گرفتم. عاملان را صدا زدم توبيخ کردم. همه‌شان کيسه پول نقد آورده بودند. گفتم دفعه آخرتان‌باشد بي‌اجازه من‌کلاهبرداري ميکنيد. همه‌شان حسابي جا خورده بودند. پول‌ها را خالي کردم کيسه‌ها را به آنها پس دادم. خدا را خوش نميآيد دفعه بعد دوباره کيسه بخرند.

دوشنبه
براي استقبال از اعليحضرتين به فرودگاه رفتم. در حاليکه گارد سلطنتي مراتب احترامات نظامي بجا ميآورد شاهنشاه عظيم‌الشأن در حال سان ديدن فرمايشاتي مبني بر برکناري مديرعامل شرکت شيلات بيخ گوش من فرمودند که بلافاصله با بي‌سيم دستور دستگيري او را به رئيس ساواک دادم. شاهنشاه بعد از مراسم استقبال در پاويون سلطنتي نزول اجلال فرموده اسم و رسم مديرعامل شرکت شيلات را جويا شدند. به عرض ملوکانه رساندم. فرمودند من در بلژيک ماهي خوردم حالم را بد کرده و اسهال گرفته‌ام. عرض کردم ماشاالله. فرمودند براي همين از هرچه ماهي و شيلات و شرکت شيلات است حالم بهم ميخورد. عرض کردم اعليحضرت حق دارند. فرمودند فعلأ اين مديرعامل شيلات را يک پرونده برايش بسازيد تا من حالم جا بيايد. سوال کردم چه مدت زندانش کنيم؟ فرمودند تا وقتي من اسهالم بند بيايد.
چقدر آفرين گفتم به چنين پادشاه عدالت ‌گستري که هيچ کارش بي‌حساب و کتاب نيست. اعليحضرت به راحتي ميتوانستند حبس ابد براي مديرعامل شيلات ببرند. هميشه هم ميتوانستند ادعا کنند که هنوز اسهالشان بند نيامده. اما اين پادشاه بزرگ حقيقت را بيش از بي‌حقيقتي دوست دارد.

سه شنبهصبح زود شرفياب شدم. شاهنشاه آريامهر درب دفتر همايوني را از داخل قفل فرموده مشغول بررسي کاتالوگ زن‌هاي خارجي بودند. وقتي در زدم شخصاً پشت در آمده آهسته قفل را گشود فرمودند. بعد که وارد شدم کليد را دوباره در قفل چرخانده به آهستگي فرمودند « هيس! بيا ببين چي‌ها دارم!». آنوقت آلبوم دولو را براي من ورق زده با تعجب فرمودند «عجيب است. من بعضي اين عکس‌ها را تيک کرده بودم!». بعد چندتا از عکس‌ها را بررسي فرموده فرمودند «ماژيکش کمرنگ بوده پاک شده!»
در اين موقع انگشت مبارک را روي يکي از عکس‌ها گذاشته فرمودند « اين را مي‌بيني؟ پارسال يکبار شرفياب شده ولي شرفيابي زياد طول نکشيد. علت اين بود که حسنعلي منصور را همان روز ترور کرده بودند و من اضطراب داشتم!».
گفتم بر پدر اين فدائيان اسلام لعنت. فرمودند «ارتجاع سياه همين است. نميگذارد آب خوش از گلوي شاه و ملت پائين برود. دخترک خيلي از ما خوشش آمده بود. ولي چه فايده که ما که بزرگ آرتشتاران فرمانده بوديم اندازه يک سرباز صفر هم نتوانستيم اقدام کنيم!».

چهارشنبه
سر ناهار شرفياب شدم. شاهنشاه آريامهر کته با ماست ميل ميفرمودند. فرمودند « بگو مديرعامل شيلات را تا دو سه روز ديگر آزاد کنند برگردد سر کارش». چقدر از اين خبر بهجت اثر خوشحال شدم و فهميدم مزاج مبارک شاهنشاه عظيم‌الشأن ما که دنيا به ايشان افتخار ميکند شکرخدا روبراه شده.

پنجشنبه
هيأتي از آمريکا براي مذاکره درباره نفت شرفياب شده بود. شاهنشاه پيام‌هاي ريچارد نيکسون را توسط رئيس هيأت شنيد فرموده بعد با قاطعيت تمام فرمودند « ما با آمريکا مثل دوست و برادر هستيم ولي سر مسئله نفت شوخي نداريم. از قول من به پرزيدنت نيکسون بگوئيد برادريمان بجا؛ بزغاله يکي هفتصنار».
اعضاي هيأت آمريکائي از اينکه پادشاه ما موضوع مذاکرات نفت را به تعيين نرخ براي بزغاله تبديل فرموده بودند کلي حيران شدند. وقتي رفتند شاهنشاه فرمودند « ببين! اين آمريکائي‌هاي احمق ضرب‌المثل هم سرشان نميشود آنوقت ميخواهند سر ما کلاه بگذارند!»

جمعه
صبح زود وزير کشاورزي تلفن زد که سفير آمريکا با او تماس گرفته و در باره عدم علاقمندي دولت آمريکا به خريد بزغاله از ايران توضيحاتي داده. گفتم به او بگو شاهنشاه فرمودند با هر بشکه نفتي که از ما ميبرند بايد يک بزغاله هم بخرند!

شنبه
بعدازظهر با دختري که قرار بود امشب شاهنشاه ببينند ديدار کردم. شاهنشاه خواسته بودند آداب مخصوصي را يادش بدهم. من هم سعي خودم را کردم. دخترک خنگ بود خوب ياد نميگرفت. پدرم درآمد تا يادش دادم.
البته اولين چيزي که يادش دادم اين بود که دهانش قرص باشد. نه به کسي بگويد شاه با او چکار کرد نه به شاه بگويد من با او چکار کردم!

شنبه بعدبعد از ظهر در آرایشگاه سلطنتی شرفیاب شدم. سلمانی مشغول رنگ کردن موی اعلیحضرت بود. فرمودند «بیرون چه خبر؟». عرض کردم «همه مردم دارند مویشان را رنگ میکنند!». لبخند رضایتی بر لبان ملوکانه نقش بست. شاهنشاه قدری از رنگ کردن موی خود اکراه دارند. به همین دلیل خاطر ملوکانه را آسوده کردم که همه مشغول همین کارند. اعلیحضرت اینجور حرفها را زود باور میفرمایند. علت علاقه شان به غلام هم همین است که همیشه حقایقی را که در بیرون جریان دارد زود به اطلاع شاهنشاه بزرگمان میرسانم تا خیال همایونی تخت باشد.
شاهنشاه مدتی در آینه به چهره خود خیره شده فرمودند «دماغ ما به نظرت عمل میخواهد؟» عرض کردم «البته اگر قدری بزرگتر شود بد نیست!». فرمودند «خیر همین اندازه خوب است!». بار دیگر لبخند رضایت بر چهره معظم له نمایان شد. شاهشاه واقعاً به غلام علاقه و اعتقاد دارند. از توی آینه نگاه سراپا تفقد به غلام دوخته بودند. من از فرصت استفاده کرده چند تا شغلی که برای اقوام خانم علم میخواستم استدعا کردم. دوتاشان فی المجلس استخدام شدند. یکی شان هم چون اسمش را دقیق نمیدانستم قرار شد بعداً حکمش صادر شود.
در پایان، سلمانی ملوکانه هم استدعائی داشت که مفهوم نبود. از وقتی به دلایل سری و امنیتی، ساواک این بنده خدا را کر و لال کرده، هیچوقت نمی فهمیم برای کدام یک از بستگانش شغل و مقام میخواهد. گمان کنم زنش برای استخدام اقوامش بیچاره را تحت فشار میگذارد.

یکشنبه
صبح زود شرفیاب شدم. فرمودند از دیروز که مویم را رنگ کرده ام احساس میکنم ده سال جوانتر شده ام. عرض کردم «پانزده سال!». فرمودند «تا ببینیم!». فهمیدم شاهنشاه تصمیم دارند هرچه زودتر مراتب جوانتر شدن خود را امتحان بفرمایند. خدا به داد برسد. یاد آن بابائی افتادم که از امام جمعه پرسیده بود غسل جنایت چه جور است؟ امام جمعه گفته بود «جنایت» نیست، «جنابت» است. یارو گفته بود آن جوری که من عمل کردم جنایت است! (توضیح عالیخانی: در اینجا علم از یک جوک معروف برای ادای مطلب استفاده کرده) شاهنشاه بزرگ ما هم گاهی واقعاً جنایت میفرمایند. اگر با همین شدت و حدت ادامه بفرمایند، باید فکر محکمتری برای گردش های ملوکانه کرد. هیچ زنی دیگر مردش نخواهد بود!

دوشنبه
ساعت چهار صبح شاهنشاه تلفن فرمودند که همین الآن زنگ بزن سفیر آمریکا و انگلیس را از خواب بیدار کن. بعد هم گوشی ملوکانه را گذاشت فرمودند. مدتی فکر کردم که چرا سفرا را بیدار کنم؟ با احتیاط کامل شماره شاهنشاه را گرفتم. آهسته عرض کردم «قربان چه بگویم به این دو سفیر؟». فرمودند «فعلاً بیدارشان کن!». آمدم تلفن کنم به سفیر آمریکا. خانم علم گفت «میخوای چی بگی؟». گفتم اعلحضرت چیزی نفرمودند. خانم علم گفت دوباره زنگ بزن بپرس. دوباره با ترس و لرز شماره اعلیحضرت را گرفتم. فرمودند «الو». عرض کردم تعظیم عرض میکنم. فرمودند «اشتباه گرفتی!». گوشی را گذاشتند. لاعلاج به هر دو سفیر زنگ زدم؛ بیدارشان کردم. گفتم گوشی را نگهدارند تا دوباره با اعلیحضرت صحبت کنم. با تلفن مستقیم، شماره شاهنشاه را گرفتم. فرمودند تلفن زدی؟ عرض کردم بله. فرمودند «هیچی؛ کارشان ندارم. فقط میخواهم این غربی های چشم آبی رویشان کم شود! اینها خیال میکنند میتوانند به ما زور بگویند! چیزی بهشان نگو بگذار آنقدر گوشی را نگهدارند تا جانشان دربیاید!».
رفتم خوابیدم. قبل از اینکه خوابم ببرد آفرین گفتم به چنین پادشاهی که صبح به این زودی انتقام خود را از آمریکا و انگلیس میگیرد. وقتی از خواب پاشدم دوباره به چنین پادشاهی آفرین گفتم که وقتی بیخوابی به سرش میزند امان به خارجی ها نمیدهد. خوشحال هم شدم که خودم هم در این رهگذر بی خود و بی جهت باید ساعت چهار صبح از خواب بپرم به خود بلرزم.

سه شنبهبرای مسابقات پاتیناژ نوجوانانی که والاحضرت ولایتعهد هم بین آنها هستند قرار بود اعلیحضرتین به قصریخ تشریف فرما شوند و والاحضرت ولایتعهد جایزه قهرمانی پاتیناژ دریافت بفرمایند. اعلیحضرت همایونی از بعد از ظهر خودشان را زدند به دندان درد. بعد هم به من فرمودند دو تا تلفن سرنوشت ساز بزنم. یکی اینکه به علیاحضرت شهبانو مراتب درد دندان ملوکانه را اطلاع دهم، یکی هم اینکه به مهمان اعلیحضرت خبر بدهم خودش را آماده کند. بعد هم فرمودند مواظب باش تلفن ها را اشتباهی نزنی!
خدا را شکر که با هر مصیبتی بود والاحضرت ولایتعهد جایزه پاتیناژ را دریافت فرمودند. دوبار بیشتر زمین میل نفرمودند در حالیکه رقبای ایشان یک بار هم نتوانستند بخورند زمین. شاهنشاه آریامهر خیلی از نتیجه ابراز خرسندی فرمودند اما من نفهمیدم نتیجه پاتیناژ را میفرمودند یا نتیجه گردش عصرانه را.
از عجایب روزگار اینکه وقتی به کاخ همایونی بازگشت فرمودند دندان ملوکانه شروع کرد درد گرفتن! خوشبختانه در همین مدت کم ورم هم کرده بود. چقدر من ایمان آوردم که شاهنشاه ما نظر کرده ائمه هستند و آن حضرات در سخت ترین لحظات زندگی به کمک پادشاه ما میشتابند وگرنه چگونه میتوان باور کرد که دندان شاهنشاه به این سرعت درد بگیرد و باد کند بیاید بالا. به نظر من باد مقدس در دندان اعلیحضرت پیچیده بود. البته هرجای بدن همایونی هروقت باد می پیچد، من آن باد را مقدس میداند. یادم میآید در سفری که با اعلیحضرت به بوشهر داشتیم در آن فضای کوچک هلیکوپتر........ (توضیح عالیخانی: جناب آقای علم. جان مادرت کوتاه بیا!) بسیار خوب. به خاطر آقای عالیخانی کوتاه میآیم. بهرحال همین دندان درد واقعی و آماس به موقع باعث شد جای شک برای علیاحضرت شهبانو باقی نماند.. فقط عیبش این بود که پادشاه ما خیلی خسته بودند و علیاحضرت شهبانو فقط فرمودند «شما انگار با دندانپزشکتان کشتی هم گرفته اید!».

 
 
 
این سایت را BookMarkکنید!

بایگانی