بچه ها این گربه هه ایران ماست.!
پراکسی جديد
فيلتر شکن
برای دوستان در ايران
اصغرآقا، نوشته هاي هادي خرسندي

شنبه 30 مهر 1384

سفرنامه آمریکا

اینجا مثل تعطیلات است. نمیدانم به خاطر هواست یا فضا یا به خاطر این است که خودم در تعطیلات هستم! چه تعطیلاتی! در سفر هستم اما سر کارم. «خرسندآپ کمدی» در سن ماتئوی شمال کالیفرنیا خوب کار کرد. پنجاه هزار دلار درآوردند برای کتابخانه ایرانی در این شهر. البته شرکت من افتخاری بود. عوضش برایم زیاد کف زدند. من هم حالا وقتی صاحبخانه مان میآید اجاره بگیرد باید برایش کف بزنم!
در سن خوزه و برکلی، هم مردم خیلی حال کردند. سایت ایرانیان دات کام یک چیزهائی از آن گذاشته. چند سال نیامدن من به این طرفها یک نتیجه خوبی داشته انگار!

در فرودگاه سانفرانسیسکو خیلی تحویلم گرفتند. همه مسافرها رفتند. کسی به آنها محل نگذاشت. اما مرا بردند به یک اتاق دیگر. از من امضا گرفتند. عکس از من انداختند و سراپایم را برانداز کردند. حتی به انگشت نشانه بی قابلیت من هم بی اعتنا نبودند و نگاری اش کردند. ازم پرسیدند کیستی و از کجا آمده ای؟ برای چی آمده ای؟ یک ورقه دادند دست من که اسم مدرسه ات را بنویس. فکر کردم باید بدانند، چونکه در سفارتشان در لندن برایشان نوشته بودم. اما انگار آن کاغذ را گم کرده بودند. یا شاید گمان میکنند در این فاصله اسم مدرسه ای که میرفته ام عوض شده باشد.
در سفارت لندن یک آقای آمریکائی مهربانی بود که گفت ویزایت طول میکشد چونکه تو در ایران به دنیا آمده ای. باز هم دمش گرم که راستش را به من گفت. در این سالها من بسیاری بانوان حامله ایرانی را دیده ام که میآیند در انگلیس میزایند و بچه به بغل به میهن عزیز برمیگردند. خوب مادر من شصت سال پیش این امکانات را نداشته که از فریمان حومه مشهد به پارک رویال حومه لندن بیاید و مرا روی خشت بیندازد و بردارد ببرد. حالا من بعد از شصت سال چوبش را میخوردم.
اینها نگرانند که چون من در ایران به دنیا آمده ام ممکن است با القاعده سر و سری داشته باشم و یک وقت هواپیما بردارم بروم بزنم به یک جائی. هر وقت سوار هواپیما میشوم برای جلب اعتماد مهماندارها و اطرافیان، فوری آبجوئی، ویسکی ای سفارش میدهم و لاجرعه سر میکشم و دوباره میخواهم. اما گاهی احساس میکنم نتیجه عکس میدهد و آنها فکر میکنند این یاروی مسلمان برای اینکه دیگرا ن کمتر گناه کنند میخواهد می و مشروب داخل هواپیما را قبل از انفجار تمام کند!
با حروف خودشان نوشتم «هاتف دبستان، ذوقی دبیرستان، عباسی خاکی چهارراه؛ تهران؛ ایران». شغل پدر را نمیدانستم چه جوری بنویسم؟ نمیدانستم «لحافدوز» را چی بنویسم که بفهمند. سی سال است در انگلیس هستم، کلی در اروپا و آمریکا و کانادا سفر کرده ام تا به حال یک مغازه لحافدوزی یا عکس و اعلان آن را جائی ندیده ام که لغتش را بلد باشم. اصلاً نمیدانم معنی این سوال چیست؟ مسلم است که هرگز نمینوشتم پدرم در نیروی هوائی القاعده کار میکند، حتی اگر شغل او آموزش خلبانی به همافرهای القاعده میبود.
پرسش ها و بازرسی های امنیتی شان انگار از نوعی اطاعت کورکورانه سرچشمه میگیرد که نمیدانند چه میخواهند و کجا باید دنبالش بگردند. شوخی هم که نمیشود کرد که جدی میگیرند و اسباب دردسر و معطلی میشود. دختر هندی پاکستانی توی فرودگاه لندن دستکش سفید پزشکی به دست، چنان جدی بودکه انگار میخواهد بواسیر مسافر را بکشد بیرون. حالا ما یک دفعه چک شده بودیم. اینجا موقع سوار شدن به هواپیما بود. بعضی ها را «راندومی» یعنی الله بختکی بازرسی میکردند. برای اینکه مثلاً به من برنخورد چند تا سفید بخت برگشته هم (مثل بوسنیائی و جهان سومی های رنگ پریده) قاطی کردند و ما را فرستادند کنار دیوار که دوباره چکمان کنند. گفتم حالا که ما را پیش چشم مسافرانی که اینجا نشسته اند بازرسی میکنید خوب است بابت این شوی امنیتی به آنها بلیت بفروشید درآمدش را با ما نصف کنید. گفتند ببخشید راندومی چک میکنیم. حالا دخترک کاپشن مرا میگذارد آنطرف کاغذهای کیف دستی ام را سرسری نگاه میکند و رد میکند و ساکم را بی دقت میگردد. جلوتر از من بند میکنند به جعبه باقلوای یک زن لبنانی. او میگوید باقلواست. من میگویم بازش کن تا من یکی دوتا بخورم که اینها باور کنند. یک کیسه نایلونی سبزی خشک هم دارد یک متخصصی از آنطرف میآید سبزی را بو میکند و قبولی میدهد. من از دخترک هندی پاکستانی که الکی ورمیرود میپرسم دنبال چه میگردی؟ دوتا مسافر دیگر هم توجه دارند و دخترک مجبور میشود جواب بدهد: «دنبال کبریت و فندک میگردم که توی هواپیما نبرید». میگویم (احمق جان) فندک توی جیب همان کاپشن بود که دادی رفت. (احمق جان را آنجا هم توی پرانتز گفتم وگرنه به جرم توهین به مأمور امنیتی در حال جلوگیری از تروریسم، گرفتاری پیدا میکردم). کشیدم کاپشن را عقب دست کردم فندک را از جیب بغل زیپ دار درآوردم دادم بهش. خاک بر سر فندک را انداخت آنطرف. تشکر هم نکرد. انگار نه انگار کنف شده!
«کجا میمانی؟»
در فرودگاه سانفرانسیسکو میپرسند.
- منزل علی نصیری.
«چه نسبتی با تو دارد؟»
- - نسبتی ندارد ولی با هم قرار داریم هواپیما بدزدیم؟
- «چی؟ هواپیما بدزدید؟ برای عملیات تروریستی؟»
- - نه قربان. میخواهیم بین سن خوزه و لس آنجلس مسافرکشی کنیم. به منظور رقابت با شرکت های هواپیمائی!
-
- هاهاها! دلشان خوش است که من یک جواب نان و آبدار به آنها بدهم. مو لای درز جوابهایم نمیرفت. یعنی درزی نداشت که موئی برود. اینها اگر بدانند من چقدر از بلندی میترسم و با چه وحشتی هربار سوار هواپیما میشوم مرا به عنوان مأمور امنیتی هواپیما استخدام میکردند. (از فرط بی خطری). وحشت من از ارتفاع به قدری است که اگر قد و بالایم ده سانت بلندتر بود، از وحشت، آن بالا جیغ میزدم و دستم را میگرفتم به دیوار راه میرفتم.

- VOA.این سه تا حرف خیلی به دردم خورد
-
گفتم آمده ام با ویس آو آمریکا مصاحبه کنم. یک آفیسری کلمات فارسی بلد بود و آدمها را میشناخت. شوخی شوخی از من سوالاتی میکرد. گفت مهندس بازرگان به نظرت چطور بود؟ گفتم مذهبی بود. من از ملی – مذهبی ها خوشم نمیاد. گفت از کی خوشت میاد؟ گفتم از هیچکس . خندید گفت گوگوش چطوره؟ .... باید برم. بقیه اش را بعداً مینویسم. پرویز کاردان آمد دنبالم. چه جیپ شیکی. هیچ شباهتی با ماشین مرادبرقی ندارد. ... آمدم ... جوراب هایم کو؟ ....

 
 
 
این سایت را BookMarkکنید!

بایگانی