بچه ها این گربه هه ایران ماست.!
پراکسی جديد
فيلتر شکن
برای دوستان در ايران
اصغرآقا، نوشته هاي هادي خرسندي

دوشنبه 2 دي 1381

جرج بوش، راننده ي کاميون،

جرج بوش، راننده ي کاميون، صدام، پسرک دهاتي
زنگ زدم به سعيدآقا. گفت « اتفاقاً ذکر خيرت را با داداش داشتيم.» چنان محکم گفت که خيال کردم
الان هم او زنگ زده است حالم را بپرسد!
گفت: « ميخواستيم زنگ بزنيم چونکه فکر ميکرديم ماجراي بوش و صدام و اينکه او ميگويد بمب
داري و اين ميگويد ندارم و او ميگويد داري و بهرحال ميخواهد جنگ را شروع کند، شبيه جوک
آن راننده ي کاميون و آن پسرک است..... ميدانيم تو هيچوقت جوک نمينويسي اما فکر کرديم اين
يکي به نوشتنش مي ارزد حتي اگر لفظ غير ادبي تويش باشد.»
**********************************
شايد شنيده باشيد: نره خر راننده ي کاميون پسرک دهاتي را سوار کرد که در جاده دست بلند کرده بود.
گفت ميرسانمت به شرطي که در راه به من « فلان» بدهي. پسرک نه گفت و وحشتزده ميخواست بپرد
پائين. راننده گفت: نه. نترس. کاريت ندارم. فقط قول بده نگوزي. يعني اگر در طول راه گوزيدي شرط
را باخته اي و بعله ...
پسرک بيچاره از ترسش، هم کشيد و قرص نشست. به قول خراساني ها« اژير» و قبراق.
در سکوت ميرفتند و هر از گاهي راننده ي نابکار مي پرسيد : گوزيدي؟ پسرک ميگفت نع!... مثل
اينکه بپرسد بمب اتمي داري؟... نع!... گوزيدي؟ ... نع! گوزيدي ... نع! ...
بالأخره يک جا خوي حيواني و ذات شيطاني راننده ي کاميون غلبه کرد و در کنج خلوتي، زد کنار
و ترمز دستي را کشيد ودست گذاشت روي پاي پسرک: ببين! ديگه گوزيدي!!
******************************
شب خوش. قرار بعدي ما دوشنبه شب که آخرين ديدار ما در سال جاري ميلادي خواهد بود.

--------

 
 
 
این سایت را BookMarkکنید!

بایگانی