بچه ها این گربه هه ایران ماست.!
پراکسی جديد
فيلتر شکن
برای دوستان در ايران
اصغرآقا، نوشته هاي هادي خرسندي

جمعه 2 اسفند 1381

دور از جان سخت سرما

دور از جان سخت سرما خورده ام
در حقيقت آنفلانزا خورده ام

نيست در من هيچ اصلن حال کار
دلخورم از زندگي وز روزگار

هرچه دادم قول در يک هفته پيش
پس بگيرم جمله با اين حال خويش

بقيه اش را چه عرض کنم که حالم خراب است و حوصله ي کار تازه ندارم. يک نشريه ي تازه درآمده . با پست دو شماره اش برايم رسيده. وظيفه دارم خيرمقدم بگويم و معرفي کنم.
نام اش « اخگر » است. ( نشريه ي ماهانه ي مدافعان سوسياليسم علمي ) – تروتميز و آراسته به سادگي. مال توده ايي هاست و درست نقطه مقابل « اصغرآقا» ي ما. طرفداران خودش را خواهد داشت و نکبت « نيمروز » و «کيهان لندن » را ندارد. معلوم است از کجا آمده و به کجا ميخواهد برود.
نشاني پست و ايميل و سايت اش:
AKHGAR
P.O.Box 67 - North Bergen, NJ 07047 - USA
email: akhgar@akhgar.org
http://www.akhgar.org
----------------------------------------------------------------------------------------
يک دوست کرماني ما هم سايت طنز درست کرده. خواسته معرفي اش کنيم. نگاهش کنيد لطفن:
www.karbafoo.com
=====================================================
در اين بستر بيماري گفتم چي بخوانم. دوره ي سال دوم نشريه ي اصغرآقا دم دستم بود. مال پائيز 59 (1980) و بحبوحه ي جنگ با عراق. آقاي بني صدر رئيس جمهور بود و فرمانده ي کل قوا. هر روز خاطراتش را از جبهه در روزنامه اش « انقلاب اسلامي » مينوشت. من هم سبک او را در اصغرآقا تقليد ميکردم. حالا که ميخواندم ديدم چه چيزهائي از آن ايام ياد آدم ميآورد و چه اوضاعي بوده. گفتم شما هم چندتايش را بخوانيد. نوعي تاريخ است، بي شيله پيله و شيرين.
==========================================
روزها بر رييس جمهور چگونه ميگذرد ( به سبک روزنامه انقلاب اسلامي)
اصغرآقا – سال دوم – شماره 48 – 12مهر 1359 – 5 اکتبر 1980
==========================================
حدود 11 صبح از خواب پاشدم. يعني پاسدارهاي توي سنگر بيدارم کردند. گفتند آقاپاشو عقب نشيني کنيم عراقيها دارند مي آيند جلو. معلوم شد ما بايد برگرديم سه کيلومتر عقب تر بخوابيم.
در همين موقع از تهران خبر آوردند که بايد يک مقدار در نطق هايمان کلمه ايران و ملت را موقتاٌ بکار ببريم اما طوري باشد که هر نطقي با اسم اسلام تمام شود.
ديديم تشنه هستيم. بطري را برداشتيم سربکشيم سرباز از جا پريد بطري رااز دستمان گرفت . گفت آقا نخور. کوکتل مولوتف است. گفتم اين مولوتوف پدر سوخته را تنبيهش کنيد که ديگر کوکتلش را توي سنگر ما جا نگذارد.
راديو را گرفتيم ديديم خبر ميدهد که رييس راديو و تلويزيون عوض شده و امام يکي از آخوندهاي خودش را آنجا گذاشته. ديديم اي داد بيداد. باز امام از غيبت ما سوٍ استفاده کرده. اي بابا خودمانيم ما حضور و غيبتمان براي امام علي السويه است. بالاخره کار خودش را ميکند. دوربين را برداشتم شط العرب را نگاه کردم ديدم نيروهاي عراقي دو طرف شط را گرفته اند آبتني هم نميشود کرد. بيخودي با خودم لنگ و حوله آورده بودم. يکي از پاسدارها آمد تفنگش را داد دست من گفت آقا بيزحمت تا من ميروم توالت شما دشمن را بزن. ماهم ديديم فرمانده کل قوا هستيم خوب نيست کوتاه بياييم. اما خيلي راضي تر بودم که بجاي آن پاسدار به توالت بروم اما تفنگ را دستم نگيرم. صاحبمرده چقدر هم سنگين بود. شکل عجيب و غريبي هم داشت. معلوم نبود از کدام طرفش بايد دشمن را زد؟ تفنگ را آماده نگاه داشتم منتظر دشمن شدم. يکي دو ساعتي گذشت. اما دشمن نيامد. پاسدار هم نيامد.حالا دشمن ممکن است جا زده باشد اما توالت رفتن پاسدار چرا بايد اينقدر طول بکشد؟ آنهم در زمان جنگ. يعني يک پاسدار بايد رودلش اينقدر سنگين باشد؟
تا غروب معطل شدم . نه دشمن آمد و نه پاسدار. با تاکي واکي. تماس گرفتم که من در جبهه تنها هستم. گفتند برو بابا دلت خوشه!آنجا جبهه نيست بلکه همينطوري يک سنگر درست کرده ايم بعنوان پاويون دولتي! براي اينکه وقتي سران انقلاب ميخواهند در جنگ شرکت کنند يا حاج حسين خميني ميخواهد بنفع اسلام وارد جنگ شود يک جايي باشد که با تفنگ عکس بردارند!
ديديم عجب رودستي خورديم و وقتمان را بيخود تلف کرده ايم. وگرنه توي همين چند ساعته ميتوانستيم خسارات زيادي به دشمن بزنيم.اين ارتش هم واقعاً گندش را درآورده. هرچي سنگر درست حسابي و نان و آبدار بوده خودش برداشته هرچي هم سنگر قلابي و بيخطر و بي مصرف بوده در اختيار پاسداران و روحانيت مبارز و رييس جمهور سلحشور ملت ايران قرار داده. تفنگ را انداختم اشاره کردم هلي کوپتر آمد ما را سوار کردند يکسره آمديم تهران. ضياٍالحق هم آمده بود که در باره صلح صحبت کند. حاج احمدآقا فوري پيغام داد که آقام امام گفته مبادا حرف از صلح بزنيد. گفتم بابا مگر مملکت چند تا فرمانده کل قوا دارد؟ گفت همان يکي.....
=========================================
اصغرآقا – سال دوم – شماره 49 – شنبه آبان 59 – 25 اکتبر 1980
========================================
صبح به ستاد ارتش آمدم. دم در يکي از سربازها سلام نظامي داد. دو متر از جا پريدم! خيال کردم ميخواهد بزند توي گوش من. ولي خوب. بروي خود نياوردم. درست هم نبود بروي خودم بياورم. درست هم نبود که من بعنوان فرمانده کل قوا از سلام دادن يک سرباز بترسم. خيلي با خونسردي جواب سلامش را دادم. يعني گفتم عليکم السلام و رد شدم. وارد دفتر تيمسار ريااحي شدم. افسري آنجا نشسته بود. گفت. بفرماييد بنشينيد. نيمساعت ديگر ايشان تشريف مي آورند. يک ده دقيقه اي نشستم. سر خودم را با توضيح المسايل گرم کردم . در اين موقع افسر پرسيد با ايشان چکار داشتيد؟ گفتم که عرض خصوصي داشتم. گفت. کمکي از من بر مي آيد؟ گفتم خير. هرکجا هستند با ايشان تماس بگيريد و بگوييد رييس جمهور آمده. اين را که گفتم افسر با بيسيم تماس گرفت گفت قربان يکنفر از دفتر رييس جمهوري آمده ميخواهد با شما تماس بگيرد!
تيمسار گفت بگوييد داخل شود. معلو م شد تيمسار رياحي توي اتاق خودش نشسته و اين افسر بيخودي مرا معطل کرده چون نمي دانسته من رييس جمهور هستم. تازه نفهميدم اين چه مسخره بازي است که از اين اتاق تا آن اتاق با بيسيم صحبت ميکنند! داخل اتاق تيمسار که شدم گفتم اين چه افسر خنگي است که مرا نميشناسد؟ گفت گمان نميکنم افسر هم باشد. آقاي بهشتي او را فرستادند و اصرار داشتند در دفتر ما مشغول کار شود!!
تازه فهميدم چرا آن افسر ما را تحويل نگرفت.
مدتي با تيمسار رياحي راجع به جنگ صحبت کرديم. چيزهاي عجيبي ميگفت . مثلاً براي من توضيح داد که تفنگ از هفت تير بردش بيشتر است. آنوقت تانک از تفنگ هم بيشتر برد دارد. ولي در عوض فانتوم سرعتش از ده تا تانک هم بيشتر است. قرار شد ساعت چهاربعدازظهر به جبهه برويم. اما بعداً اطلاع دادم که ساعت سه برويم بهتر است زيرا نبايد به اين عراقي ها فرصت بدهيم که رژيم جمهوري اسلامي را بنفع آمريکاي جهانخوار سرنگون کنند.
عصرش به جبهه رفتيم. چقدر خاک خورديم. همانجا گفتم به شهردار جبهه دستور بدهند خيابانهاي جبهه را آسفالت کنند. توي يک سنگري پناه گرفتيم عراقي ها چند تا موشک شليک کردند چند متر آنطرفتر فرود آمد. ناگهان از سنگر پهلويي صداي حسين خميني نوه امام را شنيدم که فرياد زد آتش! بلافاصله دوتا از پاسدار ها منقل آتش را که آماده کرده بودند به سنگر او بردند. منهم سينه خيز به آنطرف رفتم خودم را به سنگر نوه امام رساندم. ديدم نوه دارد چه کبابي درست ميکند! نوه با رشادت فرياد زد باد بزن. چنان دود کبابي توي سنگر پيچيده بود که صدام حسين را هم بيهوش ميکرد.من بعنوان فرمانده کل قوا جلو رفتم يک تکه نان بربري برداشتم به حسين آقا گفتم سيخ اول مال من است. حسين آقا از جان گذشتگي کرد يک سيخ جگر گذاشت روي نان من. آقا چقدر مزه داد.
قرار شد شب را مثل سربازها در جبهه بخوابم. يک کاميون امد لحاف و تشک و متکا آورد. ملافه يادشان رفته بود. دستور دادم مسؤل تدارکات را پاکسازي کنند. بعدش بعنوان رييس جمهور و فرمانده کل قوا قر قر کنان خوابيديم.
نميدانم ساعت 4 صبح بود يا 12 ظهر که از خواب پريدم يادم آمد که قراراست سفير ليبي را در تهران ملاقات کنم. دست و رونشسته عازم تهران شديم. توي هواپيما گزارش جبهه هاي مختلف را مطالعه کردم. ديدم سر در نمي آورم .
مدتي با سفير ليبي صحبت کرديم. پدرسوخته عربي حرف ميزند آدم نميفهمد.اما بهر حال حدس ميزنم که راجع به حمايت ليبي از ايران بود. بهمين دليل مخالفتي نشان ندادم. حاج احمد آقا آمد گفت تو اين نخست وزير را اصلاً آدم حساب نميکني. اقلاً دستش را بگير و وقتي ميروي جبهه او را هم با خودت ببر. گفتم والله ميترسم خداي ناکرده تيري توپي بجاييش بخورد ناقص شود و جمهوري اسلامي بي نخست وزير بماند چونکه ميدانيد پيدا کردن آدم مشابه ايشان هم کار ساده اي نيست. آنهم در شرايطي که براي کارهاي ساختماني هم عمله پيدا نميشود. حاج احمد اقا خيلي از حرف من خنديد من خودم هم خنده ام گرفت. يک 5 دقيقه اي با حاج احمد آقا ميخنديديم که راديو آژير کشيد و وضعيت قرمز اعلام کرد. اين آژير معنايش اين است که تا چند دقيقه ديگر هواپيماهاي عراقي حمله ميکنند و مردم بايد هرچه زودتر خود را به پشت بامها و خيابانها رسانده بمب افکن ها را تماشا کنند! پا شديم با احمد اقا رفتيم پشت بام يک مدت مثل کفترباز ها آسمان را نگاه کرديم (يادش بخير) خبري نبود. پرنده پر نميزد.آمديم پايين تلفن کردم به حجت الاسلام محتشمي سرپرست راديو گفتم چرا چند روز است بيخود آژير ميکشيد؟ گفت بسم الله الرحمن الرحيم. براي اينکه مردم خيال نکنند جنگ تمام شده. گفتم چه اشکالي دارد که جنگ تمام شود. گفت بسم الله الرحمن رحيم. براي اينکه اگر جنگ تمام شود ما ديگر نميتوانيم بر مردم حکومت کنيم. گفتم مگر قرار است شما حکومت کنيد؟ ديگر جوابم را نداد. يک بسمه الله الرحيم گفت و قطع کرد. منهم يک لااله الاالله گفتم و گوشي را چنان کوبيدم که فکر نميکنم هيچ رييس جمهوري تا حالا باين محکمي کوبيده بود.
بعدش رفتم خوابيدم. اين تنها کاري است که خودم ميتوانم راجع بهش تصميم بگيرم.

=================================
شنبه 17 آبان 1359 –8نوامبر 1980
=================================
بالاخره ما نفهميديم اين گروگانها آزاد شدند يا نه. کسي که ما را در جريان نميگذارد. آن روزهايي که رفتند سفارت آمريکا را اشغال کردند و کارکنانش را به گروگان گرفتند چون من رييس جمهور نبودم بيشتر در جريان اين مسايل قرار داشتم . يعني مي آمدند با من مشورت ميکردند که آقا بگيريم يا نگيريم؟ بکنيم يا نکنيم؟ من هم گرفتني ها را ميگفتم بگيرند. کردني ها را هم ميگفتم بکنند. اما حالا بايد منتظر باشيم راديو خبرها را باطلاعمان برساند.
من همانطور که گفتم از روز اول هم با گروگانگيري مخالف بودم.کم کم که قرار شد رييس جمهور شوم يواش يواش موافق شدم. ولي هنوز هم عقيده دارم که عمل گروگانگيري بايد مکتبي باشد. اما آن گروه قدرت طلب و انحصار طلبي که حالا من نميخواهم از آنها اسم ببرم.يا اشاره اي کنم که چه شکل و قيافه اي دارند و کدام حزب را رهبري ميکنند و متولي کداميک از مسجدهاي هامبورگ بوده اند. اينها کوشيدند ثابت کنند رييس جمهور هيچکاره است و حق اظهار نظر و اعمال قدرت ندارد. اما من گاهي پايم را يواشکي از خط بيرون ميگذاشتم ! اما اين روزها چون مرتب به جبهه ميروم فرصت درگيري با اينها را ندارم. .......
ديشب ساعت ده و نيم خوابيدم. ولي ساعت دوازده مجبور شدم بلند شوم آب بخورم دوباره بخوابم.
==========================================
اصغرآقا - سال دوم - شماره 51 - شنبه 30 آبان 1359 – 22 نوامبر 1980
===========================================
همانطور که بارها در اين خاطرات روزانه نوشته ام از اين جنگ خيلي پندها گرفتيم. يکي اينکه ما بايد در مقابل صدام حسين ايستادگي کنيم. اما نميدانيم چرا اين روزها اينقدر صدام حسين زياد شده! هر جا ميرويم با يک صدام حسين جديد روبرو ميشويم. همين نيمساعت پيش خبر آوردند که چند تا صدام حسين در خيابان جام جم سرپرست تلويزيون را زده اند لت پار کرده اند از ساختمان انداخته اند بيرون. از آنطرف يک صدام حسين مرتب به ما تلفن ميکند و به خواهر زاده ام ميگويد ميخواهيم چوب توي آستين دايي جانت کنيم. صدام حسين ديگري در قم رفته روي منبر هرچه فحش خواهر و مادر بلد بوده بزبان مکتبي بما داده. بابا اگر قرار است ما به اندازه ي رأي هايي که آورده ايم فحش بخوريم الآن سه برابرش را خورده ايم. آنوقت از قول خودشان و از قول امام ميگويند چرا رييس جمهور به تهران نميآيد و مرتب توي جبهه جنگ است؟ خوب براي اينکه در جبهه امنيتش بيشتر است. در تهران آدمي مثل من که با اکثريت قاطع مردم انتخاب شده امنيت جاني ندارد. البته جبهه هم زياد بي خطر نيست. همين الآن راديو گفت که آقاي چمران در جبهه پايش تير خورده . خوب البته من نميدانم که چرا تير به پايش خورده؟ تير را که زميني ول نميکنند. آقاي چمران هم معمولا عادت ندارد که در جبهه بالانس بزند پاهايش را هوا کند. نميدانم چطور گلوله به سرش نخورده به پايش خورده. خودش هم فکر نميکنم براي بازار گرمي تير به پاي خودش زده باشد. بهر حال از اينکه پاي ايشان شهيد شده باو تبريک ميگويم و ضمناٌ از برادران عزيزي که در جبهه ها ميجنگند بعنوان فرمانده کل قوا تقاضا ميکنم از هوا کردن پايشان در جبهه خودداري کنند.
مسإلهً ديگري که ميخواستم عنوان کنم اين است که اين روزها همين خاطراتي را که من دارم برايتان مينويسم سانسور ميکنند.از اين طرف هم کارکنان و کارگران تقاضاي تعطيل دو روز در هفته را دارند. با وزارت کار تماس گرفتيم گفتند براي شما تعطيل هفت روز در هفته در نظر گرفتيم. ذقضيه را پيگيري کرديم معلوم شد بدستور آيت الله بهشتي ميخواهند روزنامه ي ما را تعطيل کنند! شما را بخدا ببينيد مقاله رييس جمهور را تعطيل ميکنند روزنامه فرمانده کل قوا را ميخواهند تعطيل کنند آنوقت فدا ييان و مجاهدين از تعطيل شدن روزنامه هاي خودشان شکايت ميکنند. يا اينکه بر و بچه هاي آيندگان و بامداد شکايت از تعطيل روزنامه هايشان دارند. بابا بي انصافها کدام يک از شما رييس جمهور هستيد؟ کداميک از شما فرمانده کل قوا هستيد؟ برويد رويتان را کم کنيد.. اينقدر بجان ما قر نزنيد.
صبح به جبهه رفتم.ذ لباس نظامي پوشيده بودم بچه ها مرا نشناختند. نميدانم چرا لباس نظامي که ميپوشم خيال ميکنم شکل چارلي چاپلين شده ام. عراقي ها يک موشک انداختند طرف من . جا خالي داد م و افسوس خوردم چرا شهيد نشده ام. يک آتشبار پرت کردند . خودم را انداختم روي زمين و جان خودم را نجات دادم. بلند شدم دوباره افسوس خوردم که چرا شهيد نشده ام. بلافاصله گفتم جيپ آمد. آن منطقه را ترک کردم چون ديدم اين مزدوران عراقي ميخواهند ما را در افسوس شهيد شدن دقمرگ کنند.
راستي شنيدم قطب زاده بدستور امام از زندان آزاد شده. اما آيت الله قدوسي گفته که قطب زاده با فشار ليبرال ها آزاد شد. زبانم لال نکند امام هم خداي نکرده ليبرال شده باشند و ما خبر نداريم. ما که از وقتي که به جبهه آمديم ذذاز تمام تغيير و تحولات دنيا بيخبريم.
اما من از اين جنگ خيلي درسها گرفتم. مثلاٌ فهميدم که قمقمه چقدر در جنگ به درد آدم ميخورد. در جبهه جنگ وقتي يک جنگجو تشنه اش ميشود هيچ چيز بهتر از قمقمه اي نيست که نيمساعت به نيم ساعت برايش پر از پپسي ميکنند.
شب را در جبهه خوابيديم. نيمه هاي شب چند تا از سربازان عراقي با تفنگهايشان آمدندبالاي سرمان. يکي يکي ميپرسيدند چکاره اي؟ يکي گفت سربازم. گفتند بدردمان ميخورد ببريمش . يکي گفت معاون وزير نفت هستم گفتند از نظر اطلاعاتي لازم است ببريمش. يکي گفت بيکاره ام آمده ام تماشا. او را هم گرفتند گفتند بدردمان ميخوري. به من که رسيدند خواستم بگويم آدم بيمصرفي هستم که از خيرم بگذرند. اما ديدند آدم مسلمان و مکتبي دروغ نميگويد بنا براين با شهامت هرچه تمامتر گفتم من رييس جمهور و فرمانده کل قوا هستم. سرباز عراقي به رفيقش گفت باشد ولش کن بريم. کاره اي نيست.
رفتند وهمه اسيران را بردند غير از من! تا صبح از تعجب خوابم نبرد.

====================================
اصغرآقا - شماره 52 - شنبه 15 آذر 1359 – 6 دسامبر 1980
====================================
صبح نيمساعت ديرتر از خواب بيدار شدم. اين ساعت هم زنگش خراب شده. هرکارش ميکنم صبح ها زنگ نميزند. ديشب با پيچ گوشتي افتادم بجانش فقط دو جاي دستمم زخمي شد. ولي زنگ ساعت درست نشد. البته همين يکساعت پيش متوجه شدم اگر کوکش ميکردم بهتر بود و حتماٌ زنگ ميزد. ساعتي که احتياج به کوک داشته من بيخودي ميخواستم با پيچ گوشتي تعميرش کنم. منظورم اينست که مملکت به متخصص احتياج دارد. نه تنها مملکت نيازمند متخصص است بلکه اين ساعت زهوار در رفته ما هم متخصص ميخواهد.
وقتي ساعتي باين کوچکي که فقط سه تا عقربه دارد متخصص لازم دارد معلوم است کشوري باين بزرگي که حدود سي چهل ميليون عقربه دارد متخصص لازم دارد مملکت مثل ساعت ميماند و آدم ها هرکدام يک عقربه آن هستند. بعضي ها دقيقه شمار هستند بعضي ها ثانيه شمار بعضي ها هم فرصت شمار هستند و متخصص ميخواهند. متخصص در رشته هاي مختلف لازم دارد. در هواپيمايي در خلباني در تعمير راديو و تلويزيون متخصص ميخواهد. يکي بايد متخصص برق باشد . يکي بايد متخصص الکترونيک باشد. يکي بايد متخصص پرحرفي و مثال زدنهاي مختلف باشد. بايد چيزهاي بيربط را با هم مثال بزند که ساعتها بتواند پرچانگي کند. همانطور که عرض کردم کشور مثل ساعت ميماند. افراد ملت عقربه هاي آن هستند. رييس جمهور رقاصک ساعت است که اگر از حرکت بماند ساعت کار نميکند. ارتش بمنزله کوک ساعت است که به ساعت نيرو ميدهد. دولت و سازمانهاي اداري هم پيچ و مهره هاي ساعت هستند که هرکدام بايد درجاي خودشان قرار بگيرند.و بدقت کار کنند. تا زمان عقب نيفتد.(عجب مثال خوبي زدم) بنابراين همه اين مجموعه بايد وظايف خود را بدقت انجام دهند تا اخلالي در کار پييش نيايد. اين ساعت يا اين جامعه اي که مثل ساعت ميماند يک مجموعه ايست کامل و هيچ نقصي ندارد.
ايواي خاک بر سرم! امام را نگفتم. مثال باين خوبي زدم ولي متأسفانه امام را که بايد اول از همه ميگفتم يادم رفت. حالا دوباره مثال را تجديد ميکنم. بنا براين از اول شروع ميکنيم که مملکت مثل يک ساعت ميماند و امام هم بهتر است بگويم ساعتساز هستند که بر کار کردن اين ساعت نظارت دارند که دقيق کار کند و جلو نيفتد. رييس جمهور هم رقاصک انتخابي ساعت است که اگر درست کار نکند و باينطرف و آنطرف نچرخد و فقط به يکطرف بچرخد ساعتساز آن را با يک رقاصک ديگر عوض ميکند. عجب مثال خوبي بود.
خلاصه صبح نيمساعت ديرتر بيدار شدم چون زنگ ساعت ما خراب است و احتياج به متخصص دارد. حالا گروهي هستند که ميگويند مملکت متخصص نميخواهد.و متخصص در خط آمريکا کار ميکنند. پس اين پينه دوز سر کوچه ماهم تخصص در وصله |پينه کفش دارد. لابد در خط آمريکا کار ميکند. اما آن قدرت طلباني که ميخواهند همه چيز رافداي قدرت خود کنند و ميخواهند ارتش را با رييس جمهور وارد جنگ کنند نميدانند که ارتش با رييس جمهور تفکيک نا|پذيرند. و همين روزها که من درجه و سردوشي خودم را بگيرم خود نيز جزيي از اين ارتش نيرومند خواهم شد و دوسال بعد نيز برگ پايان خدمت وظيفه خود را دريافت خواهم داشت. بنابراين يک روز که قرار شود من حقايق را به مردم بگويم خواهم گفت. هنوز زمان گفتن حقايق به مردم نرسيده و همين چيزهايي که ميگوييم کافيست.
در منزل قطب زاده رفتيم آبگوشت خورديم ولي اگر بخواهم حقايق را بگويم بايد بگويم که چلوکباب خورديم و من بعد از ناهار فکر ميکردم که چرا اين فرزند راستين انقلاب را که سالها دربدري کشيده و خانه بدوش بوده و همه جا با رژيم سابق مبارزه ميکرده بايد بگيرند و زندان کنند. آخر زنداني که بايد جاي چپي ها و کمونيستها و مارکسيستها باشد چرا بايد اين رادمردبزرگ تاريخ انقلاب هاي سراسر جهان را در آنجا حبس کنند. همين مسأله را با حاج احمد آقا در ميان گذاشتم . گفت امام فرمودند شما توي اين مسأله دخالت نکن. گفتم آخر اين قطب زاده بگردن من حق دارد. اينهمه رأيي که مردم در انتخابات رياست جمهوري به من و مدني دادند مال اين بود که از قيافه قطب زاده و حبيبي و چهارتا جلنبر ديگر نفرت داشتند. حالا من بايد از خدمتي که اينها بمن کردند يکطوري قدرداني کنم که باعث شدند ما اولين رييس جمهوري منتخب بشويم من ارج ميگذارم. حاج احمد آقا گفت خيلي داري حرف ميزني. گفتم من بعنوان فرمانده کل قوا از شما معذرت ميخواهم.
طرفهاي غروب خبر آوردند که چون يکي از نمايندگان مجلس گفته آنهايي که تخصص دارند در خط آمريکا هستند خلبانهاي ايراني حاضر نيستند |پرواز کنند و ميگويند چطوري بايد پرواز کنيم که در خط آمريکا نباشد؟ گفتم بگوييد آن نماينده غلط زيادي کرده. شما پرواز خودتان را بکنيد و ما به متخصص ها احتياج احترام ميگذاريم چون که مملکت به متخصص احتياج دارد و کشور مثل يک ساعت است که مردم عقربه هاي آن هستند و رييس جمهور رقاصک آن است و ارتش کوک آن است و به متخصص نياز دارد اين ساعت. راستي رجايي هم پاندول اين ساعت است و آويزان است و اينور و انور ميرود.
خاک بر سرم کنند باز امام را فراموش کردم آول بايد بگويم . اصلاٌ انگار من ميخواهم امروز کار دست خودم بدهم . با اينکه باندازه کافي پرچانگي نکردم. بهتر است يادداشت امروز را همينجا درز بگيرم و دوباره با |پيچ گوشتي بيفتم بجان اين ساعت. البته اگر کوکش کنم راحت تر است. شب بخير مرگ بر پاندول.

===========================================
اصغر آقا شماره 54 - سال دوم - شنبه 20 دي 1359 – 10 ژانويه 1981
===========================================
صبح به جبهه رفتم. ديدم سربازها خسته و دلخور هستند. چندتا جوک برايشان گفتم. نخنديدند. ديدم بهتر است لباس نظامي بپوشم. سربازها زياد از کت وشلوار خوششان نميآيد. رفتم توي سنگر لباس نظامي پوشيدم. وقتي آمدم بيرون سربازها زدند زير خنده. ديدم واقعا ًوجود من باعث تقويت روحيه آنها ميشود.
عکاس ها هم آمده بودند. به يکي از سربازها گفتم مرا ترک موتورش بنشاند و دور بزند تا عکاسها عکس بگيرند. اين عکسها مسلماً آخرش گروههاي انحصار طلب و ارتجاعي را ساقط خواهند کرد. شنيده ام آقاي بهشتي وقتي آنها را ميبيند فحش خواهر و مادر ميدهد.
جنگ باعراق واقعأ کار ساده اي نبود. من بالاخره يکروز به مردم خواهم گفت که چه کساني اين جنگ را آغاز کردند. ما که از اول با عراق جنگ نداشتيم. ما از اول با آقاي بهشتي هم جنگ نداشتيم. قرارمان اين بود از فرانسه که ميآييم با هم همکاري داشته باشيم و هرکدام يک گوشه کار را بگيريم تا مملکت را به نابودي بکشانيم. اما تفرقه افتاد. اين تفرقه ها قابل قبول نبود. بنابراين بهترين راهش اين بود که من در تهران نباشم. در همين حيص وبيص خوشبختانه عراقي ها حمله کردند. امام چون فهميدند که وضع خيلي خطرناک است و خودشان هم از امور جنگي سررشته نداشتند، زرنگي فرمودند و فرماندهي کل قوا را بمن دادند. البته بين خودمان بماند، من هم در امور جنگي سر رشته نداشتم. بهر حال آمدم به جبهه ، ديدم خيلي خطرناک است . برگشتم تهران که فرماندهي کل قوا را پس بدهم به امام. اما حاج احمد آقا گفتند که اجناس اين مغازه، بعد از فروش پس گرفته نميشود. ما هم دوباره برگشتيم به جبهه و تصميم گرفتيم بالاخره يک روز حقايق را با مردم در ميان بگذاريم. هنوز البته وقتش نشده، ميترسم اگر مردم همه حقايق را بفهمند ديگر خود ما را هم قبول نداشته باشند.
ظهر در جبهه پاسدارها آبگوشت پخته بودند.اين پاسدارها کارشان در جبهه آشپزي است. گاهي از سر اجاق ميآيند دو تا تير در ميکنند و دوباره ميروند آشپزي. ديگ و قابلمه و اجاق گاز و بقيه وسايل را از خانه هايي که در آبادان و اهواز تاراج کرده اند بدست آورده اند. مهلت به دشمن ندادند. روزها آنجا غذاهاي خوشمزه اي ميپزند که سرباز هاي عراقي دهانشان آب ميافتد. پريروز که دلمه بادمجان داشتيم.يک گروه از تيپ عراقي تسليم ما شدند و به ما پيوستند که دلمه بادمجان بخورند. ما هم چون ديديم به ما پناهنده شده اند، از آنها استقبال کرديم و به خودمان دلمه بادمجان نرسيد. منظورم اين است ما اگر اينقدر از خود گذشتگي نداشته باشيم که از خوردن دلمه بادمجان صرفنظر کنيم، مسلمان واقعي نيستيم . بارها اين موضوع را نوشته ام که ايمان و و تقوي و پرهيزکاري بشر، از دلمه بادمجان مهمتر است.
آب آبگوشت را که خورديم سر کوبيدن گوشت بين پاسدارها اختلاف افتا دکه اين يکي با گوشتکوب کوبيد توي سر آن يکي. جابجا طرف را شهيد کرد. آنهم شهيد راه گوشتکوب. چقدر آرزو ميکردم کاشکي من بجاي آن جوان بودم و شهيد شده بودم. در ذرات وجودم عشق به شهادت موج ميزد. انسان اگر در راه دفاع از اسلام باشد و در تمام وجودش عشق به شهادت موج بزند گوشت کوبيده با پياز ترشي چقدر برايش خوشمزه تر خواهد بود. پرسيدم توي اين جنگ ترشي از کجا گير آورديد؟ گفتند آقا ، مردم شهرها را خالي کرده اند ورفته اند. زير زمينها پر از ترشي است.
ديشب تا صبح نخوابيدم. يک پايم بشدت درد ميکرد. نفهميدم پاي راستم بود يا پاي چپم؟ البته در حاليکه ما مشغول جنگ هستيم، صحبت کردن از چپ و راست چندان بصلاح کشور نيست. امروز صبح از جبهه خبر آوردند که موشک هاي ضد هوايي ما زده اند چهار تانک عراقي را انداخته اند. ياللعجب! پرسيدم مگر تانکهاي عراقي پرواز هم ميکنند که با ضد هوايي آنها را انداخته ايد؟
فرمانده پاسداران با عصبانيت گفت: پاسداران انقلاب در راه دفاع از اسلام همه کار ميکمنند.
عکاس ها آمدند دوسه تا عکس ديگر در ژست هاي ديگر گرفتيم و برگشتيم به تهران. فردا صبح زود دوباره با چهار تا عکاس عازم جبهه ميشويم. شب بخير.

--------

 
 
 
این سایت را BookMarkکنید!

بایگانی