بچه ها این گربه هه ایران ماست.!
پراکسی جديد
فيلتر شکن
برای دوستان در ايران
اصغرآقا، نوشته هاي هادي خرسندي

جمعه 6 تير 1382

سلام صبح جمعه امروز را

سلام صبح جمعه

امروز را لايي در ميکنم. يعني حوصله ي نوشتن ندارم. مطلب آرشيوي ميدهم خدمتتان.

****

در زمان جنگ ايران و عراق آقاي بني صدر – رييس جمهور و فرمانده کل قوا خاطرات روزانه اش را در روزنامه ي "انقلاب اسلامي" مي نوشت: "روزها بر ريس جمهور چگونه ميگذرد؟"
ما هم در نشريه ي "اصغرآقا" به سبک او خاطراتش را مي نوشتيم.
امروز يکي از آنها را در رابطه با حضور فرمانده ي کل قوا در جبهه ي جنگ برايتان نقل ميکنم. براي تجديد خاطره و يادآوري روابط و ضوابط بيست و دو سه سال پيش بد نيست. خصوصاً اينکه سعي شده بود سبک و سياق کلام و موضوع کاملاً شبيه باشد.

روزها بر رييس جمهور چگونه ميگذرد
نقل از "اصغرآقا" سال دوم. شماره 48. 5 اکتبر 1980

حدود 11صبح ار خواب پا شدم. يعني پاسدارها توي سنگر بيدارم کردند وگفتند آقاپاشو عقب نشيني کنيم عراقيها دارند مي آيند جلو. معلوم شد بايد برگرديم سه کيلومتر عقب تر بخوابيم.
در همين موقع از تهران خبر آوردند که بايد يک مقدار در نطق هايمان کلمه ايران و ملت را موقتاٌ بکار ببريم اما طوري باشد که در هر نطقي با اسم اسلام تمام شود.

ديديم تشنه هستيم. بطري را برداشتيم سر بکشيم سرباز از جا پريد بطري را از دستمان گرفت . گفت آقا نخور. کوکتل مولوتف است. گفتم اين مولوتوف پدر سوخته را تنبيهش کنيد که ديگر کوکتلش را توي سنگر ما جا نگذارد.
راديو را گرفتيم ديديم خبر مي دهد که رييس راديو و تلويزيون عوض شده و امام يکي از آخوند هاي خودش را آنجا گذاشته. ديديم اي داد بيداد. باز امام از غيبت ما سوٍ استفاده کرده. اي بابا خودمانيم ما حضور و غيبتمان براي امام علي السويه است. بالاخره کار خودش را ميکند. دوربين را برداشتم شط العرب را نگاه کردم ديدم نيروهاي عراقي دو طرف شط را گرفته اند آبتني هم نميشود کرد.بيخودي با خودم لنگ و حوله آورده بودم. يکي از پاسدارها آمد تفنگش را داد دست من گفت آقا بيزحمت تا من ميروم توالت شما دشمن را بزن. ماهم ديديم فرمانده کل قوا هستيم خوب نيست کوتاه بياييم. اما خيلي راضي تر بوديم که بجاي آن پاسدار به توالت بروم اما تفنگ را دستم نگيرم. صاحبمرده چقدر هم سنگين بود. شکل عجيب و غريبي هم داشت. معلوم نبود از کدام طرفش بايد دشمن را زد؟ تفنگ را آماده نگاه داشتم منتظر دشمن شدم. يکي دو ساعتي گذشت. اما دشمن نيامد. پاسدار هم نيامد.حالا دشمن ممکن است جا زده باشد اما توالت رفتن پاسدار چرا بايد اينقدر طول بکشد.؟ آنهم در زمان جنگ. يعني يک پاسدار بايد رودلش اينقدر سنگين باشد؟

تا غروب معطل شدم .نه دشمن آمد و نه پاسدار. با تاکي واکي تماس گرفتم که من در جبهه تنها هستم. گفتند برو بابا دلت خوشه! آنجا جبهه نيست بلکه همينطوري يک سنگر درست کرده ايم بعنوان پاويون دولتي! براي اينکه وقتي سران انقلاب ميخواهند در جنگ شرکت کنند يا حاج احمد خميني ميخواهد بنفع اسلام وارد جنگ شود يک جايي باشد که با تفنگ عکس بردارند!

ديديم عجب رودستي خورديم و وقتمان را بيخود تلف کرده ايم. وگرنه توي همين چند ساعته ميتوانستيم خسارات زيادي به دشمن بزنيم. اين ارتش هم واقعاٍ گندش را درآورده. هرچي سنگر درست حسابي و نان و آبدار بوده خودش برداشته هرچي هم سنگر قلابي و بيخطر و بي مصرف بوده در اختيار پاسداران و روحانيت مبارز و رييس جمهور سلحشور ملت ايران قرار داده. تفنگ را انداختم اشاره کردم هلي کوپتر آمد ما را سوار کردند يکسره آمديم تهران. ضياٍالحق هم آمده بود که در باره صلح صحبت کند. حاج احمد آقا فوري پيغام داد که آقام امام گفته مبادا حرف از صلح بزنيد. گفتم بابا مگر مملکت چند تا فرمانده کل قوا دارد؟ گفت همان يکي.

من خبر نداشتم که راديو گفته چراغها را خاموش کنيد.و به زير زمين ها برويد. منتظر ضيا, الحق بودم که ديدم برادر ياسر عرفات آمد فوري چراغ را خاموش کرد . دست مرا کشيد برد توي زير زمين. منهم از همه جا بيخبر جا خوردم. ترسيدم ميخواهد بلايي سر من بياورد. از رفتن به زبر زمين خودداري کردم. گفت بيا برويم ضيا الخق هم آنجاست. رفتيم توي زيرزمين با ضيا الحق وارد صحبت شويم. اما آنجا هيچکس را نميديدم. تاريکي محض بود . ظلمات بود. معلوم نبود چند نفر آنجا هستند و کدامشان ضياالحق است. ضيا الحق حرفهايش را توي تاريکي زد. گمانم آن گوشه روي چهار پايه نشسته بود . اما من تا مي آمدم حرف بزنم يک دستي مي آمد جلو دهن مرا ميگرفت! تا آخرش هم نفهميدم دست کي بود! بالاخره راديو خبر داد که خطر رفع شده پا شدم چراغ زيرزمين را روشن کردم. هيچکس آنجا نبود! نگو پس از ختم مذاکرات دست ضيا الحق را گرفته بودند و همه اشان رفته بودند که من حرف اضافه نزنم.!

****
آخرهفته ي خوبي داشته باشيد.
تا فردا صبح شب به خير

--------

 
 
 
این سایت را BookMarkکنید!

بایگانی