بچه ها این گربه هه ایران ماست.!
پراکسی جديد
فيلتر شکن
برای دوستان در ايران
اصغرآقا، نوشته هاي هادي خرسندي

چهارشنبه 10 فروردين 1384

یادداشت هائی با کیبورد تازه

رباعی ِ به زبان خوش
ای تازه جوان، رها ز خودبینی شو
فرمانبر این حکومت دینی شو
اکنون که در اعدام تو شد کوتاهی
تریاکی و بنگی و هروئینی شو

***
خرسندآپ کمدی نوروزی به سلامتی شما آخ جان. اول این را بگویم که یک کیبورد فارسی عیدی گرفتم دارم عشق میکنم از زیبائی و تازگیش. حروف فارسی را در کنار حروف لاتین با لیزر سوزانده اند. بوی سوختگی میآید! نه. ولی به هرحال دارم باهاش عشق میکنم. عشق بچه گانه ای شاید باشد اصلاً. شاید هم از کیبورد قبلی خسته شده بودم. فعلاً دارم از تایپ کردنم کیف میکنم. جا دارد لطف کمپانی را تلافی کنم. آلمانی است. اسمش شری است. Cherry GmbH Tel: 0049/ 0/ 9643 18 206 – http://support.cherry.de . اینهم تلافی. حالا.

داشتم از شوی نوروزی ام میگفتم. باز بلیت کم آمد! روز آخری همه تصمیم گرفته بودند بیایند یا اگر قبلاً رزرو کرده بودند حالا تعدادشان ری کرده بود و بلیت اضافه میخواستند. مهم هم نیست البته. فقط محض بازارگرمی عرض میکنم. ردیف های اول تا ده دوازده از قبل بکلی رفته بود که بلیت ها را از مغازه ها برده بودند یا برای کردیت کارتی ها رزرو کرده بودیم.
من که مسئول بلیت ها نبودم ولی دخالت هم میکردم. نمیشد بی تفاوت بود. مثلاً روز آخر خانم بهنود تلفن کرد. دوتا بلیت. برای خودش و مسعود. دلم نمیآمد به این زیباروی محترم و دوست داشتنی جواب رد بدهم اما میدانستم که موجودی بلیت زیر صفر است. یعنی تعدادی هم اضافه بر سازمان رفته که به دعوای دم در میکشد!. چه کنم. شرمندگی بود و قسم و آیه خدمت آن بانوی گرامی و شاهد زنده آوردن که آخرین موجودی مال ردیف آخر را هم پیش پای شما به فلان دوست مشترک دادم و سلام به مسعود و 17 آوریل در دانشگاه لندن دوباره برنامه دارم و خودم بلیت میارم خدمتتون و یک عالم احترام و قول و افسوس راست راستکی که ایندفعه حتماً ... و ایشان هم با سردی – یا خونسردی - گفت حالا به مسعود میگم ببینم ...

شب اش قشقرق دم درب ورودی که فروکش کرد و عده ای سرپا و عده ای برگشتی، وقتی با تأخیری 15 دقیقه ای شروع کردیم و روی صحنه آمدم، در تاریک روشن سالن، شبح مسعود بهنود را در ردیف اول دیدم! بیشتر که دقت کردم خود خودش بود. ردیف اول!! همسر نازنینش هم کنارش. درست نبود که من روی صحنه روشن، جلوی چشم آنهمه مردم، شاخ دربیاورم. خوشحال بودم از حضورشان اما هنوز مانده ام فکری که بالأخره روباه تخم میگذارد یا بچه میزاید!

***

باز هم تبلیغات

آقائی که با امضای « همنشین بهار» در اینترنت مقالات سیاسی مینویسد ( شاید هم خانمی باشد البته که چوب کوته فکری سنتی ما را میخورد که فکر میکنیم حتماً باید آقا باشد. بخصوص که مقالاتش پخته و آبدار است و البته جهت دار. تازه چه بسا تیمی چند نفره باشند. اما باید یکنفر باشد، آنهم چه آگاه، چه در جریان، چه دست اندر کار .... بگذریم از پرانتز) لطف کرده نوروز را به من تبریک گفته و درین اولین ایمیلی که برای من زده پس از تعارفات میگوید « هروقت تونستین مقاله ای که در مورد شکرالله پاکنژاد نوشته ام ببینید.» بعد میگوید « او خیلی به شما احترام میگذاشت.»
رفتم به آدرسی که داده بود در سايت ديدگاه مقاله را عجالتاً « نگاه کردم». آمّ مّا نوشته بود ها! 27 صفحه اینترنتی. چه کلیاتی و چه جزئیاتی با چه سلیقه و پانویس و رنگ آمیزی ای.
پاسخ تشکرم را به این شوخی مزین کردم که « شما که همه چیز را در باره آن مرد بزرگ شرح دادی، کاش محبتش را به من هم اشاره میکردی تا بعضی کولی های حزب کمونیست کولیگری دق کنند از حسادت! » . این را البته به شوخی نوشتم وگرنه به مرگ و دق کردن کسی راضی نیستم. خوب شد که اشاره نکرده بود.

حالا که هیچ خطری کسی را تهدید نمیکند، سرنخ ( لینک) میدهم به همان مقاله. خودم هنوز نخوانده ام و مسئولیتی هم در محتوایش ندارم. اما با این سایت دیدگاه رابطه خوبی دارم.


http://www.didgah.net/pfiles/hb_shokri-p.pdf

***

سفر کردم به فرانکفورت و کلن. در کلن داشت شست پايم میرفت توی جیب یکنفر دیگر! سفرنامه هر دو شهر میماند برای هفته آينده. قطارهای آلمان محشر است. گاهی سر ثانیه ! میرسد. یکبار 6 ساعت از برلین آمدم به کلن. باور کنید شهر به شهر و ایستگاه به ایستگاه برنامه چاپ شده را با ساعت ایستگاه مطابقت میدادم، دقیقه ای پس و پیش نمیشد. وقتی رأس دقیقه به کلن رسیدم 27 دقیقه معطل میزبانم شدم که قرار بود دم قطار بیاید. خانه اش هم پشت ایستگاه بود.

***
این رباعی را تحت تأثیر اخبار کتبی و شفاهی که از وطن میرسد در قطار سرودم.
کوش اش؟ همینجا بودها. ا ِه. آهان. آهان همان است که آن بالا نوشتمش. حواس که نمیماند. با کیبورد تازه اول عشق آن را رسیدم. عجب! مثل روزگاری که دفترچه یا قلم نو میخریدیم و اولین چیزی که مینوشتیم « ریاست محترم ...» بود! الله اکبر!

 
 
 
این سایت را BookMarkکنید!

بایگانی